تقویم را نگاه میکنم و به یاد میآورم که هنوز آبان آذربایجان تمام نشده و این سوز تا مغز استخوان را میسوزاند. آیا در دی ماه آذربایجان هنوز مردم این مناطق در چادر خواهند بود با همین بخاریهای نفتی که نصف شب پتپت کنند و خاموش شوند.
۱-وقتی قرار شد به میانه بروم که شاید بسیاری از دوستان خبرنگارم راه افتاده بودند. برای من و اولین تجربه خبرنگاریام در شرایط بحرانی، همین دیر رسیدن هم خودش رحمتی بود. من میتوانستم زمانی به منطقه برسم که موج ابتدایی حضور مسئولان فروکش کرده بود و تقریبا میشد حقیقت واقعه را دریافت.
پاپیچ دوستان هلال احمر شدم که با آنها به منطقه برسم. گفتند: رفتنت با ما، برگشتنت با خودت! اشکالی ندارد. برویم!
بچههای هلالاحمر از لحظه زلزله نخوابیدهاند. در زلزلههای قبلی همیشه شایعههایی به گوش میرسید و مردم را ترغیب میکرد که خودشان کمکهایشان را به مناطق بفرستند. اما من میبینم که چقدر پایکار و مصمم هستند. از پنجره اتومبیل هلال احمر بیرون را تماشا میکنم. جاده از تردد مداوم ماشینهای هلال احمر تقریبا سرخ است. صدای نشست و برخاست هلیکوپتر لحظهای قطع نمیشود.
۲-به منطقه زلزلهزده رسیدم. روستای ورکنش حتی با همین ظاهر فروریخته و زیر و زبر شده، زیبا و منحصر به فرد است. مشخص است که مردمان این روستا دارای تمکّن مالی خوبی بودند. همهجا شلوغ است. آنچه بیشتر از همه چیز به چشم میخورد حضور چادرهای هلال احمر است. وزیر صمت از صبح در منطقه حضور دارد.در همه روستاهایی که با بحران بعد از زلزله دست و پنجه نرم میکنند لاشه احشام مشکل اساسی و اصلی است.
۳-هرچه به سمت تاریکی هوا پیش میرویم اوضاع بحرانیتر میشود. انگار روشنایی روز و گرمای آن کمی اوضاع را آرامتر نشان میداد. ما در کوهستانیم و شب کوهستان سرد و سخت است. انگار با تاریکی هوا نیازهای مردم شدت مییابد. شاید تا قبل از تاریک شدن کسی باور نکردهبود که زندگی با زلزله از جریان نیافتاده و باید به دنبال سرپناهی برای ادامه حیات بود.
۴-صداها در هم آمیخته، زوزه گرگ، فریاد هلال احمریها و صدای مردمی که نیازهای اولیهشان را طلب میکنند. از طرفی هم صدای این آقای مسئول که میگوید: مگر نگفتی عکسم را میگیرم و برمیگردم چرا شب ماندهای؟! از ترس همین صدای آخری در گوشه یکی از چادرهای هلال احمر کِز میکنم.
امنیت یکی از اساسیترین مسائل بعد از بحرانهایی مانند زلزله و سیل است. این را بارها شنیدهبودم. اما نمیتوانستم تصور کنم که چرا در فضای هیجانی و احساسی بعد از زلزله امنیت کاسته میشود؟ حالا که درست روبروی چادر آذوقه هلال احمر ایستادهام و کم مانده از گرسنگی غش کنم، میفهمم! میفهمم که من شاید آدم بدی نباشم اما در این شرایط بحرانی که رفع اولیهترین نیازها با دشوار صورت میگیرد شاید این ناخودآگاهی است که انسان را به سمت بزه سوق میدهد. مثل من که دلم میخواهد به چادر هلال احمر دستبرد بزنم!
۵-شب را ماندنی شدهام. سردبیر میگوید: عکسهایت کو؟ من هنوز عکسی نفرستادهام چون تمام مدت مشغول تماشای بحران بودم. سوز سرما لحظه به لحظه بیشتر میشود. بخاری نفتی چیز جالبی است خصوصا وقتی که نفتش تمام میشود! تقویم را نگاه میکنم و به یاد میآورم که هنوز آبان آذربایجان تمام نشده و این سوز تا مغز استخوان را میسوزاند. آیا در دی ماه آذربایجان هنوز مردم این مناطق در چادر خواهند بود با همین بخاریهای نفتی که نصف شب پتپت کنند و خاموش شوند.
صدای سگها و گرگها در همآمیخته و هر لحظه نزدیکتر میشود. ناگهان صدای شلیک گلولهای همه صداها را خاموش میکند. سرد است. نفت بخاری تمام شده ولی این هنوز آبان آذربایجان است.همنوا
Wednesday, 30 October , 2024