محاکمه خلبانان بعثی توسط دختر ایرانی؛ روزی که «آهنگرانِ میانه» شهید شد
«ما چه گناهی داشتیم که خلبانان عراقی بر سرمان بمب ریختند؟ اینجا مدرسه بود، نه مرکز نظامی. اگر این فاجعه سر فرزندان خودتان میآمد، حالا چه احساسی داشتید؟»… این بخشی از کیفرخواست خلبانان بعثی در یک دادگاه خاص بود که ۳۸سال قبل با صدای دردمند اما باصلابت دختر دانشآموز ایرانی قرائت شد…
گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ کربلا شنیدهای؟ بچههای «زینبیه»، یک روز وسط حیاط مدرسه، کربلا را به چشم خودشان دیدند. در دوازدهمین روز از بهمن ماه سال ۱۳۶۵، درست وقتی دانشآموزان برای شروع جشن دهه فجر لحظهشماری میکردند، سایه نحس مهمانان ناخواندهای بر سر مدرسه افتاد و خنده بچهها زیر صدای گریه و شیون و نالهای که همهجا را پر کرده بود، خفه شد. حالا ۳۸سال است دانشآموزان زینبیه در غم همکلاسیهایی که بیگناه پرپر شدند، عزادارند.
در هفته دفاع مقدس و حدود ۴دهه بعد از بمباران دبیرستان زینبیه شهر میانه، دل به خاطرات «فریده پزشکی»، یکی از جانبازان آن حادثه دادیم تا برایمان از شهدای غریبی بگوید که حتی خلبانان بعثی هم از مظلومیتشان به گریه افتادند…
*(کمک های دانش آموزان به جبهه های جنگ)
پشتیبانی دخترانه از جبهه با چاشنی آش و مربا
«در فاصله سالهای ۶۱ تا ۶۵، یک میانه بود و یک دبیرستان زینبیه. همان زمان که پسران شهر، در جبههها برای دفاع از وطن میجنگیدند، اینجا دختران دانشآموز با فعالیتهای پشت جبهه، میدانداری میکردند. هر روز بعد از پایان کلاسها، مدرسه ما تبدیل میشد به پایگاه کمکرسانی پشت جبهه و دختران داوطلبِ ۱۵ تا ۱۸ساله، هرکدام مشغول کاری میشدند؛ درست کردن مربا، بستهبندی آجیل، بافتن شال و کلاه و دستکش برای رزمندگان و… صفر تا صد تمام این کارها و حتی تأمین هزینهها هم، با خود بچهها بود. مثلاً گهگاه با موادی که از خانه میآوردیم، در مدرسه بساط پخت آش راه میانداختیم و بعد، همان آش را به نیت کمک به جبهه، به بچههای مدرسه میفروختیم. همین پولها هم، میشد منبع مالی فعالیتهایمان.»
*(دانش آموزان دبیرستان «زینبیه» در مراسم بزرگداشت شهدا/ «فریده پزشکی»، نفر سوم از سمت راست)
خاطرات دبیرستان «زینبیه»، مثل فیلمی از مقابل چشمهای «فریده پزشکی» میگذرد و لبخند مینشاند روی صورتش. انگار نه انگار ۳۸سال از آن روزها گذشته. از خودش بپرسی، میان او و هممدرسهایهای دغدغهمندش، به قدر پلکزدنی فاصله بوده انگار: «موقعیت مکانی خاص مدرسه زینبیه، باعث شده بود همیشه در کانون اتفاقات باشد؛ مدرسه، مقر سپاه، بیمارستان و مرکز هلال احمر، با فاصله بسیار کم، در کنار هم قرار داشتند. اما هرچه بود، زیر سر دختران دانشآموزی بود که یک لحظه آرام و قرار نداشتند.
مشارکت در آمادهسازی کمکهای پشت جبهه به جای خود، یک مراسم مربوط به شهدای میانه را نمیتوانستید سراغ بگیرید که جای بچههای دبیرستان زینبیه در آن، خالی باشد. کافی بود از مقر سپاه اعلام شود شهید آوردهاند. صف دختران، جلوی دفتر خانم «خوبستانی»، مدیر مدرسه، قطار میشد که: «تو رو خدا اجازه بدید بریم تشییع شهدا.» از آن طرف، هم با پایگاه بسیج همکاری داشتیم و هم در فعالیتهای حزب جمهوری اسلامی مشارکت میکردیم. و همه اینها، مقدمهای شد برای اتفاقات بزرگتر…»
*(اهدای خون برای مجروحان جنگ در دوران دفاع مقدس)
روزی که مرکز هلال احمر، منفجر شد!
«اواخر دی ماه سال ۶۵ بود که یک روز بیمقدمه، مارش پیروزی از بلندگوهای مدرسه پخش و خبر پیروزی در عملیات کربلای۵ اعلام شد. اصل ماجرا اما اطلاعیهای بود که در ادامه قرائت شد؛ «در پی انتقال مجروحان عملیات به بیمارستانها، رزمندگان اسلام نیاز مبرم به خون دارند»… همین کافی بود که ولولهای در مدرسه به پا شود. آن روزها زینبیه حدود ۶۰۰، ۷۰۰دانشآموز داشت که در رشته انسانی و شاخههای اقتصاد و فرهنگ و ادب درس میخواندند. وقتی درب مدرسه باز شد، حدود ۲۰۰، ۳۰۰دانشآموز داوطلب، برای اهدای خون راهی مرکز هلال احمر شدند. آنجا اما هیچکس انتظار چنین جمعیتی را نداشت.
رئیس هلال احمر که جمع پرتعداد ما را دید، برایمان سخنرانی کرد و گفت: امکانات فعلی ما، جوابگوی این تعداد داوطلب نیست. لطفاً سر کلاسهایتان برگردید. ما فردا به مدرسه میآییم و با برپایی پایگاه اهدای خون سیار، همانجا از شما خون میگیریم. فردا صبح که به مدرسه آمدیم، اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد، ۲چادر هلال احمر بود که در حیاط برپا شده بود…»
*(نجات جان مجروحان در جبهه با خون های اهدایی مردم)
اهدای خون با آجر اضافه!
«فرایند اهدای خون در یکی از ساختمانهای دبیرستان انجام میشد. وارد که شدیم، دیدیم خیلیها زودتر از ما جلوی اتاق خونگیری صف کشیدهاند که گل سر سبدشان، «شهلا ثانی» بود. شهلا، دختر یکی یکدانه خانوادهای بود که ۵پسر داشت. یک دختر فعال لاغراندام. خلاصه، نوبت شهلا که شد، با خنده داخل اتاق رفت اما ۵دقیقه نشده، با گریه بیرون آمد و گفت: میگن فقط اونایی که وزن بالای ۵۰کیلو دارن، میتونن خون بدن…
*(شهلا ثانی)
۱۰دقیقه بعد، ما هنوز توی صف بودیم که شهلا برگشت. اما این بار چادر سر کرده بود! گفتم: چرا برگشتی؟! گفت: اومدم یک بار دیگه امتحان کنم. بعد، انگار بخواهد اعتراف کند، آرام چادرش را کنار زد و جیبهای بزرگ مانتویش را که پر از آجر و سنگ کرده بود، نشانم داد و گفت: اینجوری حداقل ۲کیلو به وزنم اضافه میشه…!
اما دومین حضور شهلا در اتاق خونگیری هم، به اشک و آه ختم شد. دورش را که گرفتیم، گفت: وزنم به حد نرمال رسیده بود. میخواستن ازم خون بگیرن اما لحظه آخر، یکی از معاونان مدرسه، چهرهم رو شناخت و ماجرای آجرها رو متوجه شدن…
گفتیم: مهم، نیتت بوده. خدا قبول میکنه. اما شهلا در جوابمان گفت: وقتی رزمندهها دارن توی جبهه خون میدن، من نمیتونم اینجا بیتفاوت بشینم. منم باید دینم رو ادا کنم. من باید خون بدم؛ دیگه چه جوریش رو نمیدونم. و با گریه رفت…»
*(جشن دهه فجر در دبیرستان زینبیه)
وقتی پای دبیرستان زینبیه به رادیو عراق، باز شد
داستان زندگی هر انسانی – کوتاه یا بلند، شیرین یا تلخ – با یک نقطه عطف، از داستان زندگی دیگران متمایز میشود. داستان زندگی ۷۰۰دانشآموز دبیرستان زینبیه شهرستان میانه اما با یک نقطه عطف مشترک، برای همیشه ماندگار شد. فریده پزشکی قبل از روایت آن واقعه بزرگ، دستمان را میگیرد و میبرد به روزهای پرشور دانشآموزان دهه۶۰ و میگوید: «نزدیک دهه فجر بود و ما سر از پا نمیشناختیم. هر روز بعد از تعطیلی مدرسه، میماندیم و کلاسهایمان را برای جشن سالگرد پیروزی انقلاب، تزیین میکردیم. کلی شعر و سرود و برنامه فرهنگی هم تدارک دیده بودیم و روزشماری میکردیم برای شروع ۱۰روز جشن و شادی.
روز یازدهم بهمن، تا آخرین تزیینات کلاس را انجام دادیم، غروب شد. حوالی ساعت ۱۸ بود که رسیدم خانه و هنوز کیفم را زمین نگذاشته بودم که یک صدای وحشتناک، نفس را در سینههایمان حبس کرد. پشتبندش که صدای تیراندازی دوشکا همهجا پیچید، فهمیدیم پای هواپیماهای عراقی به شهرمان باز شده. و چند ثانیه بعد، با اصابت بمبها به مناطق مختلف شهر، زمین و زمان لرزید…
*(بمباران شهرها و مناطق مسکونی ایران توسط هواپیماهای عراقی در دوران دفاع مقدس)
در غیاب پدرم که از حدود یک ماه قبل به جبهه رفته بود، خودمان اقدامات احتیاطی را انجام دادیم و همگی در زیرزمین خانه، پناه گرفتیم. بمباران حدود ۵، ۶دقیقه طول کشید. این اولین بار بود که شهر میانه توسط جنگندههای بعثی بمباران میشد و همین، سختی ماجرا را مضاعف میکرد. شب، همه در تب و تاب این بودیم که بمبها، کدام مناطق شهر را به خاک و خون کشیدهاند که سر و کله یکی از همسایهها پیدا شد؛ آن هم با یک خبر عجیب: «عراق اعلام کرده فردا میخواهد مدرسه زینبیه را بمباران کند!»
با جمله خانم همسایه، اتفاق چند وقت قبل در ذهنم جرقه زد. از وقتی پسرعموی پدرم در جبهه مفقود شده بود، خانوادهاش که قبلاً هم یک شهید داشتند، به همه سپرده بودند در ساعات مشخصی به پیام اسرای ایرانی در رادیو عراق گوش بدهند؛ به این امید که پسر مفقود آنها هم، خودش را معرفی کند و خیالشان بابت زنده بودنش راحت شود. یک بار در پایان اعلام اسامی اسرا، گوینده رادیو عراق گفت: ما اطلاع داریم در استان آذربایجان شرقی در شهرستان میانه، مدرسهای به نام زینبیه هست که آنجا را تبدیل کردهاند به ستاد پشتیبانی جنگ! و فعالیتهای پشت جبهه در آنجا انجام میشود… با این حال، وقتی همسایهمان از بمباران مدرسه گفت، خندیدم و گفتم: چه خوب. ما هم شهید میشیم…»
*(دختران دبیرستان زینبیه)
اگه بمباران شد، نکنه چادر از سرمون بیفته…
«صبح که داشتم برای رفتن به مدرسه آماده میشدم، مادرم گفت: میخوای بری؟ واقعاً اگه مدرسه رو بزنن… وسط حرفش پریدم و گفتم: مامان! ۱۲ بهمنه. دهه فجره. امروز جشن داریم. کلی زحمت کشیدیم واسه تزیین مدرسه… به مدرسه که رسیدم، همه آمده بودند؛ انگار نه انگار دیروز شهر بمباران شده بود. بچهها آنقدر ذوق جشن دهه فجر را داشتند که شایعه احتمال بمباران مدرسه را هم، نشنیده گرفته بودند. همه چیز خوب و آرام بود تا ساعت ۹صبح. سر کلاس نشسته بودیم و برای شروع جشن لحظهشماری میکردیم که صدای گوشخراش حرکت یک موتور، مدرسه را به هم ریخت. همه به تصور تکرار بمباران هوایی دیروز، هجوم بردند سمت حیاط. چند دقیقه که گذشت، مسئولان مدرسه توانستند بچهها را آرام کنند و به کلاسها برگردانند. اما نیم ساعت نگذشته بود که صدای آژیر قرمز از بلندگوی مدرسه پخش شد…
با اعلام حمله هوایی دشمن، مسئولان مدرسه مرتب به بچهها تأکید میکردند برای حفظ جانشان، همه کنار دیوار پناه بگیرند. اما در آن حالت اضطراب شدید، دغدغه بسیاری از بچهها، حفظ حجابشان بود. همانطور که سرم را میان دستهایم پنهان کرده بودم، شنیدم چند نفر از بچهها میگفتند: اگه بمباران بشه و چادر از سرمون بیفته، چی کار کنیم؟ سرم را بیرون آوردم و گفتم: چادر من، کش داره، از سرم نمیافته… در همان لحظه، نگاهم به پشتبام مقر سپاه در همسایگی مدرسه افتاد. تا دیدم چند سپاهی دارند دوشکا را روی پشتبام مستقر میکنند، گفتم: بچهها! خیالتون راحت. حتی اگه هواپیماهای دشمن هم بیان، این برادران ازمون دفاع میکنند.
*(ساختمان تخریب شده دبیرستان «زینبیه» بعد از بمباران)
به چند ثانیه نکشید. سرم را برگرداندم یک بار دیگر سپاهیها را نگاه کنم که ۲تا هواپیمای سیاهرنگ را بالای سر مدرسه دیدم. هواپیماها آنقدر پایین بودند که اگر دقت میکردیم، میتوانستیم خلبانهایشان را ببینیم! و در یک لحظه، قیامت شد… بمباران که شروع شد، صدای یا حسین و یا زینب بچهها حیاط مدرسه را پر کرد. هواپیماها که دور شدند، خیال کردیم همهچیز تمام شده اما تا از روی زمین بلند شدیم، دوباره سایه نحس هواپیماهای بعثی روی مدرسه افتاد و حیاط مدرسه با بمبهای جدید، شخمزده شد…»
*(دبیرستان زینبیه بعد از بمباران/ چادر و وسایل دانش آموزان در وسط حیاط مدرسه)
کربلا به وقتِ سال ۶۵ هجری شمسی
کربلا شنیدهای؟ بچههای دبیرستان زینبیه در دوازدهمین روز از بهمن ماه سال ۱۳۶۵، کربلا را به چشم خودشان دیدند و حالا ۳۸سال است در غم دانشآموزانی که بیگناه پرپر شدند، عزادارند. دانشآموز دیروز و راوی امروز، آهی از سر حسرت میکشد و دیدههایش از کربلای سال ۶۵ میانه را اینطور برایمان توصیف میکند: «چشمهایم را که باز کردم، از شدت دود و غبار، نتوانستم چیزی ببینم. چند دقیقهای همانطور نشستم تا چشمهایم به آن فضای دودآلود عادت کرد که کاش نمیکرد! با اولین صحنهای که دیدم، نفسم بند آمد. دختری که در یک متریام افتاده بود، سرش کاملاً از وسط دو نیم شده بود و فقط در ناحیه گردن، اتصال داشت! آسیبدیدگی آن شهید طوری بود که نتوانستم تشخیص دهم کدامیک از بچههای مدرسه است.
*(نمایی دیگر از مدرسه زینبیه بعد از بمباران)
بلند شدم، خواستم راه بروم اما نتوانستم. صورتم داغ شده بود. دستم را که روی صورتم کشیدم، مایع گرمی را احساس کردم. از فکر اینکه چشمم آسیب دیده باشد، واقعاً ترسیدم. اما درد دست راستم، چشمم را از یادم برد… کمکم دود و غبار فرونشست و توانستم اطراف را ببینم. ساختمان دو طبقه مدرسه، کاملاً تخریب شده بود. در هر گوشه از حیاط، چند نفر افتاده بودند؛ بعضی بیجان و بعضی از شدت جراحات، در حال ناله و گریه. یکدفعه چشمم به دوقلوهای مدرسه افتاد. این بار دیگر خبری از خنده و شیطنتشان نبود. یکی از دوقلوها، مغز متلاشیشده خواهر شهیدش را در دست گرفته بود و گریه و شیون میکرد!…
*(شهدای دانش آموز شهرستان میانه از مدارس «زینبیه» و «ثارالله(ع)»)
آن روز در کربلایی که در مدرسه زینبیه به پا شد، ۳۱دانشآموز بیگناه به شهادت رسیدند و بیش از ۱۲۰نفر جانباز شدند. اغلب جانبازان، بالای ۲۵درصد بودند و در آن میان، «سارا عزیزی»، با آسیب قطع نخاع، جانباز ۷۰درصد شد. البته امروز همه او را بهعنوان قهرمان مسابقات تیراندازی بینالمللی میشناسند و تحسین میکنند.
روز ۱۲بهمن ۶۵، همزمان با مدرسه ما، مدرسه ابتدایی «ثارالله» هم بمباران شد و آنجا هم ۵دانشآموز مظلوم، پرپر شدند. تعداد زیادی از نیروهای مقر سپاه مجاور مدرسه ما هم، به شهادت رسیدند؛ ازجمله آن چند نفری که با دوشکای مستقر در پشتبام، تلاش میکردند هواپیماهای عراقی را بزنند…»
*(عکس،تزیینی است/ رسیدگی به مجروحان دفاع مقدس در راهروهای بیمارستان)
کتف، پا، بینی و پیشانی ترکشخورده؛ سوغات هواپیماهای قاتل برای من!
«درب مدرسه که باز شد، نیروهای هلال احمر و سپاه و مردم عادی برای کمکرسانی وارد شدند و با هر وسیله نقلیهای که در دسترس بود، مجروحان را به بیمارستان انتقال دادند. به دلیل فراوانی مجروحان بدحال و محدودیت امکانات درمانی، قیامت دیگری هم در بیمارستان به پا شده بود و حتی راهروها و حیاط هم پر از مجروح بود. پزشکان و پرستاران بیمارستان از عهده رسیدگی به آنهمه مجروح برنمیآمدند. اینطور بود که نیروهای مردمی وارد عمل شده بودند و به بستن زخمهای مجروحان کمک میکردند.
*(عکس، تزیینی است/ دختر مجروح در دوران دفاع مقدس)
معاینه اولیه، نشان داد کتف راست، پای چپ، بینی و پیشانی من، ترکش خورده. در همان حال که زخمهای مرا به طور سرپایی پانسمان میکردند، خانوادهام برای پیدا کردن من، در شهر آواره شده بودند. بعد از مدرسه، تازه خودشان را به بیمارستان رسانده بودند و داشتند میان شهدایی که به گوشهای از حیاط بیمارستان منتقل شده بودند، دنبال من میگشتند که با راهنمایی دامادمان که مرا در راهرو بیمارستان دیده بود، سراسیمه بالای سرم آمدند و صدای جیغ و گریهشان بلند شد…
هیچکس حریف خانواده مجروحان نبود. در آن شرایط، فقط یک چیز توانست آنها را آرام کند. اعلام شد هرکس میتواند، به خانه برود و بعداً دوباره بیاید چون میگویند ساعت یک ظهر، دوباره قرار است بمباران شود…! دیگر هرکس، هرطور بود، فرزند مجروحش را به خانه برد. عجیب بود اما دقیقاً در همان ساعت گفتهشده، هواپیماهای عراقی آمدند و چند نقطه از میانه را بمباران کردند… شر هواپیماهای قاتل که کم شد، نوبت درد کتف من بود که خانواده را به هم بریزد.»
*(بمباران شهرهای ایران توسط هواپیماهای عراقی در دوران دفاع مقدس)
وقتی دشمن، شکست میدان جنگ را با بمباران شهرها جبران میکند
حدود ۴۰سال از آن اتفاق تلخ گذشته اما یادگار سربیاش هنوز در جسم فریده پزشکی جاخوش کرده و نمیگذارد خاطره آن روز در صفحه ذهنش حتی کمرنگ شود. روایت واقعه انگار دردهای خانم راوی را تازه کرده باشد، گره به ابروهایش میافتد و در همان حال میگوید: «درد امانم را بریده بود اما از ترس حاضر نبودم به بیمارستان برگردم. خانوادهام ناچار مرا به درمانگاهی در بخش «آچاچی» در اطراف میانه بردند اما بینتیجه بود چون تمام نیروهای درمانگاه برای کمک، به بیمارستان میانه رفته بودند. ازآنجاکه به دلیل احتمال تکرار بمباران هوایی، هشدار داده شده بود همه مردم از شهر خارج شوند، ما هم در آچاچی در خانه یکی از اقوام ماندیم.
حالا بشنوید از پدرم که آن زمان در جبهه و در لشکر عاشورا مشغول خدمت بود. حاج آقا به محض شنیدن خبر بمباران دبیرستان زینبیه، مرخصی گرفته و خودش را به میانه رسانده بود اما با خانه خالی مواجه شده بود. خلاصه، با خبرهای جسته و گریختهای که از همسایهها درباره مجروحیت من گرفته بود، خودش را به آچاچی رساند. لحظه مواجهه با پدرم را یادم نمیرود. همینکه وضعیت دست و پا و صورتم را دید، از شدت ناراحتی به گریه افتاد. پدرم که عضو انجمن اولیا و مربیان مدرسه بود، تا کمی آرام شد، پرسید: از بچههای مدرسه چه خبر؟ کدومشون مجروح و شهید شدن؟ جواب من اما، فقط سکوت بود…
*(بمباران شهرهای ایران توسط هواپیماهای عراقی در دوران دفاع مقدس)
با اصرار پدرم که نگران عفونت زخم کتفم بود، به میانه برگشتیم تا مرا به بیمارستان ببرند. اما چشمتان روز بد نبیند؛ تا به خانه رسیدیم، دوباره صدای آژیر قرمز بلند شد! با آن وضعیت، مرا به زیرزمین بردند و تا پایان بمبارانی که خانه را میلرزاند، همانجا محبوس شدیم. اینطور بود که دوباره ناچار برگشتیم آچاچی.
بهمن سال ۶۵، هواپیماهای بعثی در فاصله یک هفته، ۵، ۶ بار میانه را بمباران کردند. بعدها شنیدیم رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا هم در عملیات بزرگ کربلای۵ شرکت داشتند و ازآنجاکه تعداد زیادی از آنها از شهر میانه اعزام شده بودند، ارتش صدام برای تلافی شکستش در این عملیات، شهر میانه را بمباران کرد و مردم بیگناه را به خاک و خون کشید…»
*(شهید «شهلا ثانی»)
«شهلا» بالاخره خون داد…
«زخم کتفم باز شده بود و دردش، غیرقابلتحمل. روز ۱۹بهمن هرطور بود، رفتیم بیمارستان. دکتر تا وضعیتم را دید، دستور بستری داد و گفت: باید کتفت را عمل کنیم و ترکش را دربیاوریم… بستری شدم و آنجا بود که برای اولین بار بعد از بمباران، حدود ۲۰نفر از همکلاسیهایم را دیدم. کمکم از حال و روز بچهها خبر گرفتیم. سختترین سؤالی که بین ما رد و بدل میشد، این بود که: خبر داری کی شهید شده؟ و با هر اسمی که مطرح میشد، قلب سوختهمان یک بار دیگر آتش میگرفت. در آن میان اما خبر شهادت «شهلا ثانی»، جور دیگری مرا سوزاند…
چهره شهلا و ماجرای تقلا و اصرارش برای اهدای خون برای کمک به رزمندگان مجروح، یک لحظه از جلوی چشمهایم دور نمیشد. صدایش مدام در گوشم تکرار میشد که: وقتی رزمندگان توی جبهه دارن خون میدن، من چطور اینجا بیتفاوت باشم؟ منم باید دینم رو ادا کنم. من باید خون بدم، چه جوریش رو نمیدونم… و یک هفته بعد، شهلا بالاخره خون داد؛ در بمباران مدرسه… بعدها شنیدم شهلا قرار بود چند وقت بعد، ازدواج کند. نامزدش هم، نظامی بود. بعد از شهادت شهلا، او هم رفت جبهه و شهید شد.»
*(شهید «ایران قربانی»،معروف به «آهنگران میانه»)
وقتی «آهنگرانِ میانه» شهید شد!
«یک روز که در وقت استراحت میان دو شیفت صبح و بعدازظهر، با بچهها در حیاط مدرسه دور هم نشسته بودیم، «ایران قربانی» یک عکس از کیفش درآورد و گفت: این، مال تو. یادگاری باشه. عکس قشنگی بود؛ با چفیه فلسطینی نشسته بود جلوی دوربین. ایران انگار بخواهد چیز مهمی بگوید، کمی منمن کرد و بعد، گفت: این عکس، امانت بمونه پیشت. وقتی من شهید شدم، بذارید روی مزارم!
با خنده گفتم: حرفها میزنی ایران! دخترها هم مگه شهید میشن؟! اصلاً مگه ما رو جبهه میبرن؟! گفت: خدا رو چه دیدی. شاید یه روز ما رو بردن بازدید از جبهه و منم اونجا شهید شدم… آن روز در بیمارستان، وقتی بچهها گفتند ایران قربانی هم در بین شهدای بمباران مدرسه بوده، دنیا روی سرم خراب شد…
*(شهید «ایران قربانی» در حال سرودخوانی در یکی از برنامه های مدرسه زینبیه)
ایران، صدای خیلی خوبی داشت و گروه سرود مدرسه، روی انگشت او میچرخید. اصل هنرنمایی او اما، جای دیگری بود. هر وقت برای بزرگداشت شهدا و سرسلامتی دادن به مادران و همسران، به خانههایشان میرفتیم، این ایران بود که برای شهدا مداحی و نوحهخوانی میکرد و دعا و زیارت عاشورا میخواند. آنقدر هم قشنگ و اثرگذار میخواند که بین بچهها معروف شده بود به «آهنگرانِ میانه»! شاید باور نکنید اما ایران حتی بعد از بمباران مدرسه و شهادتش هم، برای شهدا نوحه میخواند…»
شهدایی که خودشان برای خودشان نوحهخوانی کردند
جای خالی بعضیها هیچوقت پر نمیشود. هر روزی که میگذرد، حفرهای که از رفتنشان در قلب انسان ایجاد شده، عمیق و عمیقتر میشود. فراق رفقا، اینطور به دل آدمی زخم میزند؛ درست مثل بمبهای قاتل. زبان حال فریده پزشکی، وقتی میخواهد از دوستان مظلومی بگوید که حالا ۳۸سال است جایشان خالی است، چیزی شبیه همین است: «شهدای دبیرستان زینبیه، خیلی مظلوم بودند. ازآنجاکه بلافاصله بعد از شهادت آنها، باز هم شهر بمباران شد، خانوادههای بعضیهایشان نتوانستند به مدرسه بیایند و پیکر فرزندانشان را ببینند. پیکرها توسط مردم به بیمارستان منتقل و بعد هم، غریبانه دفن شد! با توجه به هشدار تخلیه شهر، حتی هیچ مراسمی هم برای آنها گرفته نشد…
یک سال بعد از بمباران مدرسه، ایران را در خواب دیدم. تمام ۳۱شهید مدرسه در گلزار شهدا نشسته بودند و ایران قربانی داشت برایشان مداحی میکرد. گفتم: ایران! داری چی کار میکنی؟ گفت: هیچکس برای ما مراسم نگرفت. اینجا خودم دارم برای شهدای مدرسه، نوحه میخونم و عزاداری میکنم…»
*(روزی که دو خلبان عراقی(نفرات سمت چپ تصویر) به دبیرستان زینبیه برده شدند تا آثار جنایت خلبانان عراقی در بمباران این مدرسه را ببینند/ دو دختر جانباز مدرسه هم در تصویر دیده می شوند)
محاکمه خلبانان عراقی توسط دختر دانشآموز ایرانی
«خلبانان قاتل، به محل جنایت خود برگشتند». این مهمترین خبری بود که یک هفته بعد از بمباران دبیرستان زینبیه، دهان به دهان در شهر میانه و کل کشور پیچید. کلمات فریده پزشکی، رنگ حماسه میگیرد وقتی از آن اتفاق میگوید: «در بیمارستان که بودم، شنیدم ۲نفر از خلبانان عراقی که در بمباران شهرهای ایران شرکت داشتند، دو روز بعد از بمباران مدرسه زینبیه، با سقوط هواپیمایشان در منطقه سومار، به اسارت نیروهای ما درآمدهاند. یک روز که از طرف بنیاد شهید به عیادت ما آمده بودند، گفتند: قرار است آن خلبانان را به مناطق بمبارانشده میانه ازجمله مدارس زینبیه و ثارالله(ع) ببرند تا آثار جنایاتشان را ببینند. میخواهیم چند نفر از دانشآموزان این مدارس را هم برای این برنامه ببریم.»
*(خلبانان عراقی، نفرات سمت چپ)
از بین بچههای مجروح مدرسه ما که در بیمارستان بودند، «رقیه(سهیلا) کلانتری»، خواهر شهیدان «محمدصابر و محمدباقر کلانتری» و «رحیمه نیکنامی»، خواهر شهید «ناصرالدین نیکنامی» انتخاب شدند. شنیدم وقتی آن ۲خلبان را به ویرانههای دبیرستان زینبیه برده بودند، رقیه کلانتری در مقابلشان شروع به سخنرانی کرده بود و چنان كوبنده و منقلبكننده از مظلومیت شهدای زینبیه گفته بود که حتی همان خلبانان عراقی هم به گریه افتاده بودند.
*(تصویر دیگری از سخنرانی دختر جانباز مدرسه زینبیه در مقابل خلبانان عراقی)
رقیه به آن ۲خلبان گفته بود: «ما چه گناهی داشتیم که خلبانان عراقی بر سرمان بمب ریختند؟ اینجا مدرسه بود، نه مرکز نظامی. اگر این فاجعه سر فرزندان خودتان میآمد، حالا چه احساسی داشتید؟ »… خلبانان عراقی که تصور میكردند به محض ورود به مدرسه، خانواده شهدا آنها را زنده نخواهند گذاشت، وقتی صبر و متانت خانواده شهدا را دیدند، شگفتزده شده بودند و با گریه و التماس از آنها طلب بخشش میکردند.»
*(یادمان شهدای بمباران دبیرستان زینبیه/ این مدرسه حالا به موزه تبدیل شده و کاروان های راهیان نور از آن بازدید می کنند)
به احترام «زوج جانباز ۱۰۰درصدی»!
«گذر من، باز هم به دبیرستان زینبیه افتاد اما این بار بهعنوان معلم. بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه و شروع همکاری با آموزشوپرورش، سال ۷۳ به-عنوان مربی پرورشی به زینبیه برگشتم و سالها لحظه به لحظه با یاد و خاطره همکلاسیهای شهید و جانبازم زندگی کردم. همیشه برای نسل جدید دانشآموزان زینبیه، از خاطرات بچههای فعال و متعهدی میگفتم که باعث شدند دبیرستان زینبیه، خار چشم دشمن شود. به بچهها میگفتم: اینجا قدم به قدم، خون یک شهید به زمین ریخته. آنها فدا شدند که شما امروز در امنیت درس بخوانید.»
*(«فریده پزشکی»(نفر وسط)، جانباز ۳۰درصد واقعه بمباران دبیرستان زینبیه شهرستان میانه)
فریده پزشکی که فرماندهی بسیج خواهران میانه را هم در کارنامه دارد، در پایان صحبتهایش از کار بزرگ دیگری که زندگی حماسی او را تکمیل کرد، اینطور میگوید: «سال ۶۹ که ازدواج کردم، بچههای مجله جانبازان به ما لقب «زوج جانباز ۱۰۰درصدی»! داده بودند چون من، جانباز ۳۰درصد بودم و همسرم، جانباز ۷۰درصد. من و بچههای جانباز مدرسه زینبیه، خیلی سختی و درد کشیدیم اما از وقتی با یک جانباز ۷۰درصد جنگ ازدواج کردم و سختیها و مشکلات آنها را دیدم، دیگر خودم را جانباز به حساب نمیآورم. ترکشی که از سال۶۵ در کتف من باقی مانده، بهانه مقدسی است که خاطره شهدای مظلوم دبیرستان زینبیه هیچوقت از ذهن و قلبم پاک نشود…»
محاکمه خلبانان بعثی توسط دختر ایرانی؛ روزی که «آهنگرانِ میانه» شهید شد
پرینتخبرتبریز:«ما چه گناهی داشتیم که خلبانان عراقی بر سرمان بمب ریختند؟ اینجا مدرسه بود، نه مرکز نظامی. اگر این فاجعه سر فرزندان خودتان میآمد، حالا چه احساسی داشتید؟»... این بخشی از کیفرخواست خلبانان بعثی در یک دادگاه خاص بود که ۳۸سال قبل با صدای دردمند اما باصلابت دختر دانشآموز ایرانی قرائت شد...
https://khabartabriz.ir/?p=9882
نوشته های مشابه
ثبت دیدگاه
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
Sunday, 13 October , 2024