خبر تبریز : خاطرات تلخ و شیرین دوران مدرسه را که مرور می کنیم گاهی خنده بر لب‌هایمان نقش می‌زند و گاهی آه از نهادمان بر می‌خیزد، کبوتر خیال دلمان را روانه آن روزها کرده و با تعریف کردن آنها به فرزندان یا دوستان خود از معلمان فداکاریاد کرده و به یاد آن دوران یادش بخیر می‌گوئیم.

خاطره‌بازی با خانم معلم‌ها/ صفر تو پر بدهم یا تو خالی

خبر تبریز : خاطرات تلخ و شیرین دوران مدرسه را که مرور می کنیم گاهی خنده بر لب‌هایمان نقش می‌زند و گاهی آه از نهادمان بر می‌خیزد، کبوتر خیال دلمان را روانه آن روزها کرده و با تعریف کردن آنها به فرزندان یا دوستان خود از معلمان فداکاریاد کرده و به یاد آن دوران یادش بخیر می‌گوئیم.

خاطره‌بازی با خانم معلم‌ها/ صفر تو پر بدهم یا تو خالی

به گزارش خبر تبریز،هر کدام از ما در زندگی خاطرات تلخ و شیرین زیادی داریم، خاطرات دوران مدرسه و تحصیل با خانم معلم و آقا معلم‌ها، مدیران و معاونان مدرسه از آن دست خاطراتی است که پس از سال‌ها با تکرار آن خاطرات دلمان به سوی آن روزها پر می‌کشد و باز هم کبوتر خیال دلمان را روانه آن روزها کرده و با تعریف کردن آنها به فرزندان یا دوستان خود از معلمان فداکار یاد کرده و به یاد آن دوران یادش بخیر می‌گوئیم.

در این گزارش به مناسبت روز معلم با تعدادی از دانش‌آموزان دیروز که حالا برای خود پدر و مادر شده و فرزندان خود را روانه مدرسه می‌کنند تا خاطرات خوشی از دوران تحصیل در ذهنشان ثبت شود همکلام شده و از آنها خواسته‌ایم تا خاطرات تلخ و شیرین مدرسه را با همدیگر به اشتراک بگذاریم.

خانم معلم پرورشی صدایم را نپسندید

معصومه محبوبی دانشجوی رشته روان‌شناسی با یاد آوری خاطرات دوران مدرسه می‌گوید: «کلاس سوم دبستان بودم و عاشق اینکه در گروه سرود مدرسه عضو شوم، البته همیشه با اعضای گروه سرود تمرین می‌کردم غافل از اینکه تن صدای من با همخوانی گروه سرود متناسب نبود و خانم معلم پرورشی نیز نمی‌توانست یا نمی‌خواست با گفتن این موضوع مرا ناراحت کند.

یکی از روزها چند نفر از اداره آموزش و پرورش به عنوان بازرس به مدرسه آمده بودند تا به نحوه اجرای گروه سرود نمره دهند، در این زمان خانم معلم به من گفت «معصومه برو اتاق مرا مرتب کن تا این بازرس‌ها بعد از بازدید از مدرسه در اتاق من چایی بخورند»، به این ترتیب خانم معلم مرا به دنبال نخود سیاه فرستاد و من تا زمانی که آن بازرس‌ها نحوه خواندن گروه سرود را ارزیابی می‌کردند، در اتاق خانم معلم بودم و صدای دوستانم را می‌شنیدم که سرود می‌خوانند ولی جرات نمی‌کردم من هم بروم با آنها سرود بخوانم می‌ترسیدم خانم معلم مرا دعوا کند.

حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد و این خاطره جزو معدود خاطراتی است که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

سه تفنگدار مدرسه

شاید بالارفتن از درختان مدرسه کاری پسرانه باشد ولی دخترانی نیز هستند که شیطنت‌های این چنینی در مدرسه انجام داده‌اند و این را می شود از لابه لای خاطرات عارفه مظلومی بیرون کشید.

او از بس با شور و حرارت از خاطرات معلمان مدرسه حرف می‌زند که انتخاب نوشتن از بین این خاطرات سخت می‌شود.

می‌گوید”در مقطع دبیرستان در مدرسه سه دوست بودیم که به ما می‌گفتند سه تفنگدار، آخرین امتحان نهایی کلاس سوم دبیرستان بود، امتحانات تمام شده و مدرسه نیز خلوت شده بود سه نفری تصمیم گرفتیم که از درخت توت مدرسه بالا رفته و توت بچینیم.

خودمان به تنهایی نمی‌توانستیم تا بالاترین نقطه درخت برویم تا نصفه رفته و بر می‌گشتیم، تا اینکه دیدن نردبان از چند متری جرقه بالا رفتن از نردبان و رسیدن به سرشاخه را در ذهنم روشن کرد.

نردبان را به ساقه درخت تکیه داده و دو نفر بالای درخت رفتیم به طوری که دستمان به بالای سرشاخه‌ها نیز می‌رسید همین که ما بالای درخت رسیدیم نفر سوم نردبان را برداشت و چند متری از ما دور شد، ما به اندازه کافی توت خوردیم و خواستیم از درخت پایین بیاییم که نتوانستیم و دیدیم نردبان هم نیست.

هر چقدر داد زده و دوستمان را صدا کردیم او به روی خودش نمی‌آورد و می‌خندید، هر چقدر صدایش کردیم جواب نداد مجبور شدیم دو تایی با هم بابای مدرسه که اسمش عمو نوروز بود صدا کردیم، با صدای ما نه تنها عمو نوروز آمد بلکه مدیر و معاون و دو نفر از معلمان مدرسه نیز آمدند و تا ما را بالای درخت دیدند و فهمیدند آن یکی دوستمان نردبان را برداشته و در فاصله‌ای دورتر ایستاده و می‌خندد، فشار خونشان بالا رفت و حالا عصبانی نشو کی عصبانی شو.

عمو نوروز نردبان را آورد و ما به کمک او از درخت پایین آمدیم، خدا رحم کرد که سال آخر و امتحان آخر بودیم و الا از دست این مدیر و ناظم مدرسه نمی‌توانستیم رهایی داشته باشیم چون می‌گفتند امروز مادرت بیاد فردا پدرت بیاید، تازه از نمره انضباط هم کم می‌کردند.

 

گلدان شکسته را چسب زده و به خانم معلم دادم

پریسا احمدی، خاطره  روز معلم کلاس سوم دبستان خود را گفت«قرار بود برادرم به عنوان هدیه روز معلم گلدان سفالی طراحی شده برای من و دو خواهرم  بخرد،آن شب برادرم با گلدان‌های سفالی به خانه آمد و ما مشغول کادوپیچی آنها شدیم که فردا به خانم معلم بدهیم، نمی‌دانم چطوری شد که یکی از گلدان‌ها شکست و اتفاقا گلدان من بود،از آن جایی که اصلا نمی‌خواستم فردا دست خالی به مدرسه بروم و به غیر از آن گلدان هیچ هدیه دیگری نمی‌خواستم ببرم، تصمیم گرفتم همان گلدان سفالی را با چسب بچسبانم و همین کار را کردم، فکر می‌کردم آن چسب گلدان را بهم چسبیده و مثل روز اولش می‌شود.

گلدان چسب زده شده را کادوپیچی کرده و فردا به خانم معلم دادم و اصرار کردم کادوی آن را باز کرده و گلدان قشنگی که برایش گرفته بودیم را ببیند، خانم معلم به محض اینکه کاغذ کادو را باز کرد گلدان از همان قسمت که چسب زده بودم دو نیم شد.

وای چهره من و خانم معلم دیدنی بود، من به شدت گریه می‌کردم و خانم معلم سعی می‌کرد مرا دلداری دهد.هر چقدر تلاش کردم نتوانستم به خانم معلم ماجرا را توضیح دهم، از مدرسه به خانه آمده و موضوع را به مادرم گفتم و او یک گلدان دیگر از همان گلدان خرید و فردا همراه من به مدرسه آمد و برای خانم معلم ماجرا را توضیح داد.

آقای مبارک هنوز هم در یادم است

علی امیدی نیز از میان معلمان دوران دبیرستان خود از معلم ریاضی به نیکی و خوبی یاد کرد و گفت دوران طلایی حضور در کلاس معلم ریاضی آقای مبارک را هرگز فراموش نمی‌کنم علی رغم اینکه درس ریاضی را دوست نداشتم ولی این معلم چنان قشنگ و با شور و حرارت درس ریاضی را تدریس می‌کرد که دلمان نمی‌خواست آن یک ساعت و نیم کلاس تمام شود.

وی ادامه داد: معمولا پسرها برای هدیه روز معلم خیلی اهمیت نمی‌دهند این دخترها هستند که سعی می‌کنند هدیه‌ای برای روز معلم تدارک ببینند، ما به تبریک گفتن به معلممان بسنده می‌کردیم.

صفر تو پر بدهم یا تو خالی

” یادش بخیر، هیچ‌وقت صفرهای معلم فیزیک را فراموش نمی‌کنم، هر بار که یکی از دانش‌آموزان را پای تخته صدا می‌کرد و او می‌گفت درس نخوانده‌ام معلم فیزیک نیز بدون معطلی صفر می‌داد و البته اول می‌پرسید صفر تو پر بدهم یا تو خالی، اتفاقا یک روز همین ماجرا برای من پیش آمد با ترس و لرز پای تخته رفتم و نتوانستم مسائل فیزیک را حل کنم، قبل از اینکه خانم معلم فیزیک بپرسد که چه نوع صفری می‌خواهی من گفتم خانم «معلم صفر تو پر می‌دهی یا تو خالی» اینجا بود که کلاس از خنده ترکید و گفتن من به خانم معلم چسبید و از خیر صفر دادن به من گذشت.»

این خاطره نیز یکی از خاطرات مهری هوشمند بود که اکنون به عنوان کارشناس علوم تربیتی فعال است و با یادآوری خاطرات دوران مدرسه گفت: بهترین دوران زندگی هر فردی دوران تحصیل در مدرسه است.

خاطرات دانش‌آموزان دهه۶۰ نیز با تمام ادوار تاریخ متفاوت است، شنیدن آنها نیز خالی از لطف نیست.

علی همتی کارشناس بهداشت است و ۴۰سال سن دارد، او در دهه ۶۰ همراه خانواده در شهر دزفول ساکن بوده و در مقطع دبستان تحصیل می‌کرد.

همتی می‌گوید« در سال ۶۵-۶۶ کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که مدارس را به خاطر بمباران نیروهای صدام تعطیل می‌کردند. یکی از روزها خانم معلم در حال خط زدن مشق‌های ما بود که ناگهان وضعیت قرمز اعلام شد و تا همه ما به پناهگاه مدرسه بدویم یک دفعه یک بمب به کنار مدرسه ما اصابت کرد.

و تعدادی از دانش‌آموزان و خانم معلم مهربان ما که در حیاط مدرسه و در حال رفتن به پناهگاه بودند شهید شدند.به قدری از دیدن این صحنه شوکه شدم که تا کنون نیز آن صحنه مقابل چشمم است و همیشه از یادآوری آن ناراحت می‌شوم.

یکی دیگر از خاطرات مدرسه در دهه ۷۰ جشن های ۲۲بهمن بود، وقتی دهه فجر فرامی‌رسید ۱۰روز مدرسه‌ها را تزئین کرده و جشن می‌گرفتیم و خانم معلم‌ها نیز در آن ۱۰روز برای درس خواندن یا نخواندن دانش‌آموزان خیلی بهانه‌گیری نمی‌کردند.

چرا ناخن انگشت کوچیه را نگرفتی

مریم مروتی یکی دیگر از دانش‌آموزان دهه ۶۰ است که خاطره‌ای از خانم معلم بهداشت خود تعریف کرد و گفت” اسم خانم معلم بهداشت در خاطرم نیست ولی خاطره‌اش همیشه در یادم است” روزهای جمعه همیشه مادرم من و دو تا خواهر و برادر کوچکم را به حمام می‌برد و ناخن هایمان را می‌گرفت تا برای شنبه که به مدرسه می‌رویم تمیز و مرتب باشیم.

طبق معمول همیشه روز شنبه تمیز و مرتب با ناخن‌های کوتاه شده و تمیز به مدرسه رفتم ، زنگ آخر خانم معلم بهداشت سر کلاس آمد و گفت دست‌های خود را روی میز بگذارید و ما همگی این کار را کردیم تا نوبت به من رسید، خانم معلم نگاهی به دست‌ها و موهای من کرد و گفت« فردا به مادرت بگو بیاید مدرسه» من زدم زیر گریه، اصلا فکر نمی‌کردم خانم معلم مادرم را صدا بزند، من که دیروز حمام کرده و تمیز و مرتب بودم، به هر حال با گریه و زاری قضیه را به مادرم گفتم و بنده خدا مادرم فردا راهی مدرسه شد و چند و چون ماجرا را پرسید،خانم معلم گفت «چرا همه ناخن‌های دخترت را گرفتی ولی ناخن انگشت کوچیکه دخترت را نگرفته بودی» ،از خانم معلم اصرار بود و از مادرم انکار که این حرف صحت ندارد، بالاخره مرا از کلاس صدا کردند و من پیش مادر و خانم معلم رفتم، خانم معلم گفت  انگشتانت را نشان بده، دوباره سه نفری نگاه کردیم و تازه من و مادرم متوجه شدیم که ناخن انگشت کوچیکه کمی بلند است و علت احضار مادر به مدرسه چه بود.

ناهید بلندی هم با یادآوری خاطرات مدرسه آه عمیقی از ته دل کشید و گفت: دختران و پسران با ما بیچاره دانش‌آموزان دهه ۶۰ و ۷۰ کلا متفاوت هستند نفهمیدیم چه جور درس خواندیم.

یکی از خاطرات مدرسه من در آن دوران و مقطع دبیرستان که سال آخر بودم مربوط به ازدواجم بود، دور از چشم معلم و مدیر و ناظم مدرسه ازدواج کرده بودم و حلقه نامزدی و انگشتر و طلاجات در مدرسه ممنوع بود، همه ترسم این بود که آنها بفهمند، یک روز نامزدم  آمده بود دنبالم که با هم به خانه برویم، همان یک روز آمدن کافی بود تا راز سر به مهر من آشکار شود، همکلاسی‌هایم که دیده بودند من با یک پسر همراه شده و رفتم سریع به خانم مدیر گزارش دادند و فردای آن روز وقتی خانم مدیر مرا بازخواست می‌کرد که آن پسر چه کسی بود، از ترس گفتم «دایی‌ام بود» ولی آنها باور نکردند و مثل همیشه مادر بیچاره را احضار کردند.

فردا مادرم آمد و موضوع را گفت که من ازدواج کرده‌ام، خانم مدیر به شدت عصبانی شد و گفت« ما در مدارس معمولی دیگر نمی‌توانیم دختر شما را پذیرش کنیم، بعد از این باید به مدارس بزرگسالان برود»، هر چقدر مادرم خواهش و تمنا کرد که دخترم سال آخر است و فقط چند ماه دیگر از درسش باقی مانده ولی آنها اجازه ندادند و من هم قید آن چند ماه را زدم و دیگر ادامه ندادم و اکنون زندگی خوب و راحتی در کنار همسر و سه فرزندم دارم.

خاطرات ریز و درشت و تلخ و شیرین دوران مدرسه تمامی ندارد و هر چقدر که زمان می‌گذرد با یادآوری آن خاطرات به حال و هوای آن دوران باز می‌گردیم، گاهی خنده بر لب هایمان نقش می‌بندد و گاه آه از نهادمان برمی‌خیزد، گاه به یاد آن دوران یادش به خیر می‌گوئیم و گاهی دلمان نمی‌خواهد آن خاطرات را یادآوری کنیم.

زندگی با جمع این تضادها قشنگ و دلپذیر می‌شود .

فارس : معصومه درخشان