صدای آب‌های روان در دشت، نسیمی که هرزگاهی گیسوان درختان را به رقص درمی آورد و پروانه های رنگارنگ در حال پرواز، آرامش را برای کسانی که از هیاهو و شلوغی شهر دل کنده‌اند به ارمغان می‌آورد؛ از دور صدای زنگوله ای به گوش می رسد، از کنار رودخانه، گله ای گوسفند به این سمت می آیند و پسر بچه کوچکی که در کنار این گله گوسفند به این سو و آن سو می دود.

یک روز همراه با چوپان کوچک

مهدنیوز – در سفر به شهرستان تسوج؛ این صحنه ای است که نمی خواهم به هیچ وجه از دستش بدهم به سراغ پسر بچه کوچک چوپان می روم، یک چوب نسبتا بزرگ در دست دارد که برای هدایت گوسفندانش است پسر بچه کوچک می گوید اسمش مهرداد است و ۹ سال دارد.

صدای صاحب زنگوله ای که مرا به سمت خود کشیده بود را از بین گوسفندان می یابم، یک گوسفند سفید پشمالو است که خیلی از گوسفندان دورش جمع شده اند، هر بار که تکان می خورد زنگوله نیز به صدا درمیاید و گوش دشت را نوازش می دهد.

تکرار مسیر دیروز

گوسفندان در حال چرا هستند که از مهرداد می خواهم کوچکترین بره گله را به من نشان دهد و مهرداد با خنده، بره کوچک قهوه ای را برایم می آورد و می گوید ۶۰ روزه است که آن هم زود فرار می کند.

این چوپان کوچک می گوید: برای چرای گوسفندانش هر روز صبح این مسیر را طی می کند و دوباره به سمت روستا برمی گردد.

با مهرداد مشغول صحبت بودیم که گوسفندان از این فرصت استفاده کردند و از دیوار کوتاهی که تا حدودی خراب شده بود به یک باغ رفتند و مهرداد نیز صحبت را نیمه تمام گذاشت و فورا به دنبال گوسفندان رفت چند دقیقه ای کشید تا مهرداد توانست همه گوسفندان را از باغ بیرون بیاورد.

آنقدر تمام حواسم پیش مهرداد و گوسفندانش بود که متوجه سگ بزرگ گله نشده بودم به سراغ مهرداد رفتم و از او پرسیدم سگ گله اهلی است؟

مهرداد که متوجه ترس من شده بود با خنده گفت او کاری با تو ندارد، تا حدودی خیالم راحت شد ولی با این وجود مرتب پشت سرم را نگاه می کردم و سعی می کردم تا جایی که می توانم از سگ گله دور بمانم ولی سگ همچنان به من نگاه می کرد.

چوپانی کار سختی نیست

مهرداد که کار چوپانی را سخت نمی داند به من می گویم امتحانات مدرسه را به تازگی تمام کرده و می خواهد وقتی بزرگ شد به دانشگاه برود.

برای این که تجربه ای از کار چوپانی داشته باشم مدتی با مهرداد همراه شدم گوسفندان از مهرداد نمی ترسند و هر جایی که احتمال وجود علف بیشتر است آنجا می روند؛ من از مهرداد پرسیدم چرا گوسفندان به حرف تو گوش نمی دهند مهرداد که با چوب دستی به این طرف و آن طرف می دود می گوید: مجبور هستند حرفم را گوش کنند.

با این وجود اصلا نمی شود گوسفندان را به حال خود رها کرد

در این میان الاغ مهرداد اصلا اعتنایی به من نمی کند حتی در دستم علف هم نمی خورد از قیافه اش مشخص است الاغ لجبازی است.

به هر حال مسیرم را تا مدتی با مهرداد ادامه می دهم و با او هم صحبت می شوم، به نظر کار چوپانی زیاد هم سخت نیست عصر شده است و مهرداد باید گوسفندانش را به روستا بازگرداند بنابراین با مهرداد خداحافظی می کنم و او سوار الاغش می شود و به همراه گوسفندانش می رود.

صدای زنگوله باز هم در دشت می پیچد صدایی که انگار که باید همیشه در دشت باشد، بدون این صدا گویی دشت چیزی کم دارد.