جلوههای ایثار از دفاع مقدس تا راهاندازی بخش پیوند کبد/ جانبازی که دلش را به حضرت ابالفضل(ع) پیوند داد
کار رسول تقریبا دیگر تمام بود و نمیشد کاری برایش کرد؛ او هم باید به یاران شهیدش میپیوست. اما گویی حضرت آقا ابوالفضل (ع) دوست داشت رسولش ۷ سال دیگر زنده بماند تا بتواند مرکز پیوند کبد تبریز را راهاندازی کند.
جلوههای ایثار از دفاع مقدس تا راهاندازی بخش پیوند کبد/ جانبازی که دلش را به حضرت ابالفضل(ع) پیوند داد
خبرگزاری فارس- لیلا حسینزاده: زمستان سال ۹۳ بود که برای مصاحبه با یک جانباز شیمیایی که به گفته خودش شفای ریههای شیمیایی شدهاش را از حضرت آقا ابالفضل گرفته بود تا مرکز پیوند کبد تبریز را راهاندازی کند به منزل شخصی او رفتم.
راستش برخلاف مصاحبههای معمولم، سوال خاصی برای پرسیدن نداشتم. بیشتر دوست داشتم بشنوم تا چیزی را از صحبتهای حاج رسول زارعزاده از دست ندهم.
حاج رسول زارعزاده از ۱۵ سالگیش گفت. زمانی که «رسول» خالی بود و به زور میتوانست اسلحه را از زمین بلند کند اما هر چه زور داشت به کار بست و این اسلحه را بلند کرد و راهی جبهههای حق علیه باطل شد… تا رسیدیم به ۴۴ سالگی او که هرچند هنوز جوانی را به طور کامل ترک نکرده بود هفت شهر عشق را پیموده بود و حاج رسولی شده بود برای خودش!
حاج رسولی که تمام وجودش نشانی از جنگ داشت و ریههای شیمیایی شدهاش دیگر به کارش نمیآمد و کارش شده بود کارشکنی. این بود که مسافر همیشگی شیراز بود و طعم صف مرگ مرکز پیوند کبد شیراز را بارها و بارها چشیده بود و شاهد پرپر شدن همرزمانش در این صف بود.
کار رسول هم تقریبا دیگر تمام بود و نمیشد کاری برایش کرد؛ او هم باید به یاران شهیدش میپیوست اما گویی حضرت آقا ابالفضل دوست داشت رسولش هفت سال دیگر زنده بماند تا بتواند مرکز پیوند کبد تبریز را راهاندازی کند و به طور معجزه آسایی شفا مییابد.
اما گزارش کامل صحبتهای شنیدنی این جانباز شیمیایی و داستان شفا یافتنش که هفت سال بعد در ۲۶ مردادماه سال ۱۴۰۰ آنهم در شب تاسوعا، بعد از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جانبازی همچنین عارضه کرونا دعوت حق را لبیک گفته و به قافله یاران شهیدش پیوست است در ادامه تقدیم حضور میشود.
شهید این گزارش حقیر را که در تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۱۳۹۳ در خبرگزاری فارس انتشار یافت بسیار پسندیده بود و بارها و بارها از این حقیر بیمقدار از بابت نگارش آن تشکر کرده بود.
به همین دلیل متن کامل این گزارش نسبتا طولانی و خواندنی را در ادامه آوردهایم؛ باشد که موجبات شادی روح آن شهید بزرگوار را فراهم آورده و نسل جوان کنونی با حاج رسول زارعزاده و امثال او بیشتر آشنا شوند:
جانبازی که زنده میماند تا بخش پیوند کبد تبریز را راهاندازی کند
وزیر بهداشت سابق در پاسخ به درخواست رسول زارعزاده، جانباز شیمیایی مبنی بر تخصیص ۴ میلیارد تومان اعتبار برای راهاندازی بخش پیوند کبد بیمارستان امام رضا (ع) تبریز میگوید: «شما آستینها را بالا بزنید ما بیشتر میدهیم» و حاج رسول زنده میماند تا بخش پیوند کبد تبریز را راهاندازی کند.
همین که از عمل سهمگین پیوند کبد به شکلی کاملا معجزهآسا جان سالم به در میبرد فرصت دیدار وزیر بهداشت سابق را غنیمت شمرده و در همان بستر بیماری ۴ میلیارد تومان اعتبار برای راهاندازی بخش پیوند کبد بیمارستان امام رضا (ع) تبریز مطالبه میکند و شاید راهاندازی این بخش ماموریتی دیگر برای حاج رسول بوده که تنها با تجربه صف مرگ بیمارستان شیراز و زنده ماندن او میتوانست محقق شود تا شان تبریز و شهر اولینها بیش از اینها زیر سوال نرود.
رسول زارعزاده مانند دیگر جوانان و نوجوانان انقلابی زمان جنگ موقعی که امام خمینی (ره) فرمودند «هر کس توان حمل سلاح دارد به جبهههای نبرد حق علیه باطل هجوم ببرد»، در حالی که تنها ۱۵ سال داشت و دانشآموز سال اول هنرستان معماری بود، احساس تکلیف میکند و فرمان ولی امر خود را لبیک گفته و راهی جبهه میشود.
رسول که در سال ۶۴ در عملیاتهای آزادسازی فاو، والفجر ۸، کربلای ۵ و منطقه دشت شلمچه شرکت کرده است در باب اهمیت منطقه دشت شلمچه میگوید: در عملیات کربلای ۵ اکثر بچهها شهید شده بودند، تلفات زیادی داشتیم و از ۲ گردان غواصی تنها یک گروهان باقی مانده بود، دوباره عملیات ایزایی دیگری آغاز کردیم تا منطقه عمومی شلمچه که موقعیت جغرافیایی و جیشالشعبی ویژهای داشت، آزادسازی شود تا خون پاک شهدایی که برای آن ریخته شده بود به هدر نرود. امام خمینی (ره) هم حساسیت خاصی روی این منطقه نشان میدادند و معتقد بودند «برای آزادسازی مناطق جنوب از اشغال دشمن لاجرم باید شلمچه آزاد شود».
نقش زهرآلود جنگ نابرابر بر پیکر رسول و رسولها
حاج رسول در ادامه صحبتهایش از عملیات بیتالمقدس ۲ هم میگوید که به گفته خودش سختترین عملیات عمرش بود: «دشمن به دلیل موقعیتی که داشت روی منطقه بیشتر مسلط بود و با تمام تلاشهایی که صورت دادیم نتوانستیم مناطقی را که قبلا آزاد کرده بودیم به طور کامل در اختیار لشکر و سپاه قرار دهیم.» اینها را که گفت؛ منتظر بودم ماجرای مسمومیت شیمیاییاش را هم تعریف کند، میدانستم در همین عملیات بود که دشمن بعثی به مانند عملیات والفجر ۸ نامردی را به حد اعلای خود رسانده و اقدام به بمباران شیمیایی منطقه کرده بود و رسول وقتی بیتابی دوستش را که ماسکش را به همراه نیاورده بود میبیند ماسک خود را از صورتش درآورده و به اصرار فراوان تقدیم همرزمش میکند. تا آثار این جنگ نابرابر سالها پس از اتمام آن روی رسول و رسولها خودش را نشان دهد.
بیش از اینکه بخواهد در مورد مسمومیتش صحبت کند، دوست داشت از جنگ بگوید و تاریخ دفاع مقدس را بازگو کند. حاج رسول بعد از اینکه ماجرای شیمیایی شدنش را سانسور میکند، ادامه میدهد: در عملیات مرصاد من در خانه بودم که شنیدم منافقین کوردل با همکاری نیروهای عراقی و ۴۰ کشور دیگر عملیاتی آغاز کرده و کرنت کرمانشاه را گرفتهاند و به طرف خود کرمانشاه در حال پیشروی هستند. این منافقین اعلام کرده بودند: «فردا نماز ظهر را در تهران خواهیم خواند!»
دشمن کوردل در توهم چنین معادلاتی بود که هواپیماهای ارتش همیشه پیروز جمهوری اسلامی ایران شبانه برای رقم زدن عملیات جاودانه مرصاد آماده شدند و با بمباران جاده شهر خودی، مکانیزه تمام عیار دشمن را که از کرنت هم عبور کرده بودند زمینگیر و تمام نیروهای منافقین و دشمن بعثی را تار و مار و با خاک یکسان کردند.
بسیاری از جانبازان شیمیایی در هیچ جاه پروندهای ندارند
حاج رسول میگفت: پس از جنگ هم گردانهای ما چندین بار مورد حملات شیمیایی دشمن قرار گرفته بود تا شمار زیادی از جوانان رزمنده این مرز و بوم آلوده تبعات مهلک این بمبارانهای شیمیایی شوند. آن زمان هیچ رزمندهای به دنبال سند و تشکیل پرونده و بنیاد و این جور مسائل نبود. همه تمام وجود خود را در طبق اخلاص گذاشته و تقدیم میهن اسلامی کرده بودند.
وی ادامه میدهد: آن زمان همه با خدا معامله کرده بودیم و نمیخواستیم ثواب مجاهدت خودمان را صرف دنیا کنیم، هنوز که هنوز است تعداد بسیاری از جانبازان شیمیایی که کمکم عوارض مسمومیتشان عود میکند در هیچ جایی پروندهای ندارند. بچهها میگفتند ما که نمیخواهیم به خانههایمان بازگردیم، نهایتا در این راه شهید میشویم. وقتی از میدانهای مین عبور میکردند، وقتی عملیاتهای سنگین و سهمگین را پشت سر میگذاشتند اصلا فکر نمیکردند بازگردند و زندگی تشکیل دهند و صاحب فرزند شوند. در این حال و هواها نبودیم. من هم این اواخر که دوستان و همرزمانم تحت فشار قرار میدادند، مجبور به تشکیل پرونده شدم.
بعضا آدم مال خودش نیست / هزینههای پنهانی جنگ قابل وصف نیست
اینها را که میگوید، میپرسم از تشکیل پرونده کراهت داشتید؟ میگوید: بله، احساسمان آن زمان این بود که معاملهای با خدا کردهایم و نباید آن را در این شهر خرج کنیم، لاجرم اگر استفاده میکنیم به دلیل هزینههای سرسامآور درمان است.
حاج رسول میگوید: بعضا آدم مال خودش نیست؛ مال بچهاش هم هست؛ این بچه آینده دارد نیاز دارد اگر من نبودم روزنهای برای گذران زندگی داشته باشد. سالها تحمل رنج بیماری جای خود؛ این ۸ ماه که بیماریام شدت گرفت در شیراز زمینگیر شده بودم؛ به همراه همسر مهربانم و ۲ پسرم یک پایمان شیراز بود و یک پایمان هم تبریز. عملا درس پسر کوچکم دچار افت شد و دانشگاه پسر بزرگم هم بلاتکلیف ماند.
اینها یک سری هزینههای پنهانی جنگ هستند که در جایی قابل وصف گفتن و نوشتن نیست. اگر تلاشی هم میشود از روی اجبار است؛ به تدریج که سن افزایش مییابد و توانمان تحلیل میرود علائم بیماری بیشتر خودش را نشان میدهد و تو به تنهایی هرگز نمیتوانی بار این بیماری سهمگین و کشنده را به دوش بکشی اما کراهت باز هم وجود دارد.
انتظار در صف مرگ و ناگهان معجزه…
بیش از هر چیز دیگر کنجکاو بودم چگونگی شفا یافتنش را بفهمم؛ میدانستم تقریبا حاجی به آخر خط رسیده بود و نه تنها کبد بلکه، کلیهها، روده، پانکراس، طحال و کیسه صفرایش هم کم کم دستخوش مرگ میشدند. حاج رسول به قول خودش پس از ۶ ماه همین دیروز بود که دوباره در خانه خودش دوش میگرفت و خدا را شاکر بود. ۶ ماه قبل که برای آخرین بار دوش میگرفت بیماری بیش از هر زمان دیگری قدرتش را به رخ حاج رسول کشاند و خونریزی دهان و بینی حاجی آخرین زهر چشمهای مواد شیمیایی به یادگار مانده از دشمنان بعثی بود.
حاج رسول میگوید: خونریزی داخلی مری کاملا مشهود میشد که هراسان همراه پسر و برادرم به بیمارستان رفتیم. به دستور دکتر محمدحسین صومی، رئیس دانشگاه علوم پزشکی تبریز یک تیم پزشکی درمانم را آغاز کرده و جلوی خونریزی را گرفتند. ۱۲ واحد خون تزریق کردند و ریهها و مری را از داخل باندگذاری کردند و در نهایت به دلیل بیماری سیروز کبدی و با معرفی دکتر صومی پس از ۱۰ روز بستری شدن در تبریز به بیمارستان شیراز اعزام شدیم. در شیراز کمیسیونی به ریاست دکتر ملک حسینی (که از اساتید مجرب و دانشمندان بزرگ کشور است و لقب پنجه طلایی کبد را نیز به خود اختصاص داده) تشکیل دادند و تصمیم گرفتند عمل پیوند کبد را که ریسک بسیار بالایی داشت و احتمال موفقیتش بسیار پایین بود انجام دهند.
با وجود سفارشهایی که چه از طرف مسوولان استان خودمان و چه از طرف مسوولان شیرازی و حتی شخص وزیر بهداشت شده بود حدود سه ماه در شیراز زمینگیر شده و در «صف مرگ» پیوند کبد شیراز منتظر بودیم و کاری از دست کسی برنمیآمد. بودند بیمارانی که کسی را هم نداشتند و در همین صف مرگ روی چمنها جان میدادند.
رسول زارعزاده در مورد بیماران شیمیایی صف مرگ میگوید: بیماران اکثرا در درازمدت که مراحل هولناک بیماری را طی میکردند و به انتظار تمام نشدنی عمل پیوند مینشستند کم کم دچار افسردگی میشدند و آستانه تحملشان بسیار پایین میآمد و در نهایت به فراموشی دچار میشدند.
این جانباز صبور ادامه میدهد: در میان این بیماران یک جانباز آزاده شیمیایی بود که آن قدر تا دم اتاق عمل رفته و برگشته بود که حسابی ناامید و افسرده شده بود و به من گفت: «خدا من رو ببخشه اما ای کاش به جبهه نمیرفتم تا این روزها را نبینم». ۲ بچه کوچکش هم پیشش بودند و گریه میکردند؛ خیلی ناراحت شدم و گفتم «این حرف را نگو؛ تو با خدا معامله کردهای و تحملت باید بیش از اینها باشد…»
شبهایی که هرگز صبح نمیشد / گرفتن حلالیت ۸ باره
خود حاج رسول هم چندان شرایطش بهتر از آن جانباز شیمیایی نبود اگرچه روحیهاش را به دلیل اینکه فارغالتحصیل ارشد روانشناسی تربیتی بود بهتر توانسته بود حفظ کند، او هم از طی مراحل صف مرگ شیراز مستثنی نبود و به قول خودش ۸ بار تا اتاق عمل رفته و برگشته بود. میگفت: انگار دست و پای یک گوسفند قربانی را میبندند و به قربانگاه میبرند و دوباره دست و پایش را باز و آزادش میکنند.
هشت بار از زیر قرآن رد شده بود؛هشت بار از همه حلالیت گرفته بود؛ هشت بار از همه التماس دعا کرده بود؛ ۸ بار برای آخرین بار با بچههایش خداحافظی کرده و مهدی کوچکش را بوسیده بود؛ هشت بار شبهایی را که هرگز صبح نمیشد به انتظار نشسته بود تا شاید فردا هر اتفاقی هم که قرار بود بیفتد، میافتاد و این زجر به پایان میرسید.
به هر حال همه چیز باید مهیا میبود، یک بیمار مرگ مغزی که هم سنش، هم وزنش و هم آنزیمهایش با او مطابقت میکرد و ۲ تیم جراحی قوی کامل آماده میشد و پس از آماده بودن همه عوامل ۱۸ ساعت عمل اضطراری انجام میگرفت تا شاید موفقیتی حاصل شود و روزنه امید کوچکی پدیدار شود.
حاج رسول میگوید: با همسرم در این چندماه شبها تا صبح گریه میکردیم. لحظههایی بود که شکمم کاملا ورم میکرد و آب میآورد. با چفیهام دور شکمم را میبستم که تورم بالاتر نرود و فشارش به پایین منتقل شود و بتوانم کمی نفس بکشم. حاج خانم آیتالکرسی میخواند و سرم را روی زانویش و دستش را روی سینهام میگذاشت تا چند دقیقهای چرت بزنم. آیتالکرسی کمی دردم را تسکین میداد.
به نوحههای من امروز جواب ندهی دیگر اسمت را به زبان نمیآورم
شب تاسوعا با تمام وجود به ائمه اطهار توسل کردیم. در خانهای که رو به روی مجتمع ما بود یک خادمالحسینی به نام آقای کناریفر هیات عزاداری به پا کرده بود و گویا غذای نذری هم میدادند. بوی غذا از آشپزخانه میپیچید. داشتند احسان میکردند و نوای عزاداری امام حسین (ع) میآمد. ما هم در این شهر هیچکس را نداشتیم.
بیش از این تاب نیاوردیم و به همراه خانم بچهها در خانه را زدیم و رفتیم داخل. گفتیم ما را هم دعا کنید. یکی از مداحان با سابقه شیراز که در مراسم حضور داشت چنین به آقا ابالفضل (ع) توسل کرد: «یک مریض غریب به در خانه ما آمده و ما را شفیع خوانده است یا ابالفضل؛ چندین سال است در خانه تو نوحه خواندهام و عزاداری کردهام اگر به نوحههای من امروز جواب ندهی دیگر اسمت را به زبان نمیآورم». وقتی این حرفها را میگفت انگار جدیترین حرفهای عمرش را میزد. تا ۲ شب سینه زدند و توسل کردند و ما هم گریه کردیم.
شب که برگشتیم از شدت درد دست و پا میزدم. به هر زحمتی بود خوابم گرفت و در خواب دیدم، تاکید میکنند که قربانی حضرت آقا ابوالفضل را هر چه زودتر ادا کنید. به برادرم علیرضا که خیلی برایم زحمت میکشید ماجرا را تعریف کردم و صبح قربانی را تهیه کردیم. از آن روز وضعیت جسمیام عوض شد و کبدم که مدتی بود کاملا سرد شده بود و دیگر داغ نمیکرد کمکم فعالیتش را آغاز کرد.
دکترها به برادرم گفته بودند که باید مجددا آزمایش دهم و اعلام کردند نتیجه آزمایش به طرف نرمال پیش میرود و با این آنزیمها نیازی به پیوند نیست و باید صبر کنیم فعالیت کبد بهتر شود. نهایتا با فعال شدن کبد بقیه مراحل درمان به صورت طب سنتی انجام گرفت و مرا به صورت خشک بادکش کردند تا در این فاصله یک مرگ مغزی متناسب دارای تمام شرایط هم سر برسد و در حالی که برای انجام عمل و تعویض کبد دو دل بودیم ساعت ۹ صبح اول صفر برابر با سوم آذر ماه ۹۳ مرا به اتاق عمل بردند.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند
در یک عمل ۴ ساعته در حالی که تمام مشکلات سایر اعضا حل و شفا یافته بودند کبدم را نیز عوض کردند تا ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دهند و بار دیگر معجزهای رخ دهد. آری عمل با موفقیت انجام گرفته بود؛ حضرت آقا ابوالفضل دست شفا بخش خود را روی این خادم بیمقدارش کشیده بود تا باری دیگر به حقانیت ائمه اطهار علیهم السلام ایمان بیاورم و بیعت تازه کنم.
رسول زارعزاده عهد کرده بود پس از این هر عمل خیری که انجام میدهد ثوابش را با علی فرزاد، صاحب کبد اهدائی که ۳۳ سال بیشتر نداشت و سه بچه کوچک از خود به جای گذاشته بود تقسیم کند.
حاج رسول هیچگاه محبتها و دعاهای مردم شهر تبریز و بیشتر از آن زحمات مردم خونگرم شیراز را که صمیمانه از او پذیرایی کرده بودند از یاد نخواهد برد. او فراموش نمیکند که حاج عبدالله صفاپور نزدیک به ۲ هفته خانه خود و تمام امکانتش را در اختیار او قرار داد و با جان و دل از او و خانوادهاش پذیرایی کرد. انگار آقا امام حسین (ع) به خواب حاج خانم صفاپور رفته و آمدن مسافر تبریز را نوید داده بود و حسابی هم سفارش کرده بود و چه خوب خانواده صفاپور برای سالار شهیدان امانتداری کرده بودند.
آخر قصه اینکه حاج رسول زارعزاده این جانباز شیمیایی غیور، جوانمرد و صافدل همین که از عمل سهمگین پیوند کبد به شکلی کاملا معجزهآسا جان سالم به در میبرد فرصت دیدار وزیر بهداشت سابق را غنیمت شمرده و در همان بستر بیماری ۴ میلیارد تومان اعتبار برای راهاندازی بخش پیوند کبد بیمارستان امام رضا (ع) تبریز مطالبه میکند و شاید راهاندازی این بخش ماموریتی دیگر برای حاج رسول بوده که تنها با تجربه صف مرگ بیمارستان شیراز و زنده ماندن او میتوانست محقق شود تا شان تبریز و شهر اولینها بیش از اینها زیر سوال نرود.
بالاخره با تلاشها و پیگیریهای رسول زارعزاده و همراهی مسوولان وزارت بهداشت و دانشگاه علوم پزشکی تبریز مرکز پیوند کبد تبریز راهاندازی شد تا حاج رسول ماموریت الهی خود را به اتمام رساند و هفت سال بعد درست در شب تاسوعا به آرزوی اصلی خود برسد و به مولایش آقا ابوالفضل بپیوندد.
Monday, 25 November , 2024