گفتوگوی خودمانی با ۱۶ سالهی دهه شصت/ بنیاد شهدای انفرادی آذربایجان!
رزمنده و نویسنده دفاع مقدس می گوید: این ۱۶، ۱۷، ۱۸ و اصلا ۲۰ ساله هایی که در گلزار شهدای تبریز میبینید عین آب دلچسبی هستند برای دلهای تشنه، فقط کاش تشنگی خود را با این آب برطرف کنیم و سمت چیزهای مضر نرویم که رفع تشنگی شان موقتی است.
گفتوگوی خودمانی با ۱۶ سالهی دهه شصت/ بنیاد شهدای انفرادی آذربایجان!
خبر تبریز به نقل ازخبرگزاری فارس_ کتایون حمیدی: قرارمان ۱۰ صبح گلزار شهدا وادی رحمت تبریز در محلی که همه رفقایش دور هم جمع شده اند، است. کمی قبل از ۱۰ به آنجا میرسیم، همکارم با دست اشاره به آقایی با پیراهن مشکی که روی شلوار خاکستری رنگ انداخته، میکند و میگوید به نظرم خودش است؛ قبل از ما آنجا بود، انگار که اینجا خانهاش است، به این طرف و آن طرفتر میرود؛ مردی با قدی متوسط، لاغر اندام که شیشههای مربعی شکل عینک طبیاش به خاطر تابش آفتاب پاییزی به عینک دودی مبدل شده بود. نزدیکتر که میشویم، میگوید: سلام بر رسانهایها، مگر میشود من در مورد اینها صحبت کنم و خودشان غایب باشند؟ ببین این علی پاشایی را، او رفیق شفیق من است، از آن رفیقهایی که جیک و بوک هم را میدانیم و قرار است هر جایی را که من یادم رفت، او یاد من فراموشکار بیاندازد.
یک گفتگو با ۱۶ سالههای دهه شصت
چند مزار آن طرفتر از رفیق شفیقاش روی یکی از تختهای سنتی گلزار شهدای وادی رحمت نشسته و مصاحبه خود را شروع میکنیم.
نامش اسماعیل وکیلزاده و متولد ۱۳۴۵ در تبریز است، بزرگ شده کوچه شهید رحیم حامدی، یکی از محلات قدیمی تبریز است.
صدایش خش دارد، حدس میزنم شاید جانباز است، سرفه کوتاهی کرده و میگوید: من که از خودم حرفی برای گفتن ندارم ولی اجازه بدهید تا از تک به تک این عشقها برایتان بگویم؛ اصلا این دیدار یک دفعهای چقدر به دل آدم مینشیند، کل روز سر دماغ و کیفور خواهم بود.
آقای وکیلزاده صحبتهای خود را اینگونه آغاز میکند: خانهمان نزدیک مسیر تظاهرات مردمی در دوران انقلاب بود، من هم آن زمان سن ام کم بود ولی همراه پدر و برادر بزرگترم در این اعتراضات شرکت میکردم. حتی یادم میآید که پدرم یک اتاق چند متری مان را همیشه به دانشجویان اجاره میداد که اغلب این دانشجویان جزو مبارزان بودند؛ من بچه بودم ولی به خوب در یاد دارم که پدرم چندین دانشجوی مبارز امثال دکتر لواسانی و دوستان ایشان را در بقالی خود پناه داده بود و پس از لو رفتن خانهشان در کوی ۱۳ آبان که ساواک تحت نظر داشت خانه دیگری برای آنها پیدا کرده بود تا جایشان لو نرود.
او ادامه میدهد: وقتی هسته مقاومت مسجد «غریبلر» تبریز تاسیس شد، ما هم جزو اعضای فعال این مسجد شدیم؛ البته سن مان کم بود و به جای اسلحه، چراغ قوه دستمان میدادند. به هر حال گروه تئاتر این مسجد را تشکیل دادیم، چندین تئاتر اجرا شد به طوریکه برخی از این نمایشهای ما عینا به واقعیت میپیوست.
اجرای تئاتری که به واقعیت پیوست
آقای وکیلزاده، میگوید: مثلا تئاتری با نام اعزام به جبهه در سال ۱۳۶۰ اجرا کردیم که در رابطه با دو تفکر موجود در آن زمان بود یعنی همان دو تفکر که برخیها میخواستند به جبهه بروند و برخیها معتقد بودند که نباید جان خود را به خطر انداخت. به عبارتی رفاه طلبان و ایثارگران.
او ادامه میدهد: با دوستم به نام محمدرضا اسماعیلزاده تئاتری اجرا میکردیم که در آن اسماعیلزاده شهید میشد و من خبر شهادتش را به خانوادهاش دادم و دقیقا چند ماه بعد بود که هر دو به جبهه اعزام شدیم، در عملیات مسلم بن عقیل حضور داشتیم که اسماعیل زاده شهید شد، یعنی عین همان مدلی که در تئاتر اجرا کردیم و من خبر شهادتش را به خانوادهاش دادم.
آقای وکیلزاده با بغضی که تمام گلویش را فرا گرفته است، میگوید: دیگر اجرای تئاتر را جمع کردیم زیرا هر اجرایی که داشتیم بعد از چند ماه عین آن داستان در واقعیت هم اتفاق میافتاد.
روزهای اعزام به جبهه آن هم با شرط
او یادآور میشود: ۱۶ ساله بودم، برادرزادهام حسن وکیلزاده، با اینکه ۶ ماه از من کوچکتر بود ولی اواخر سال ۱۳۶۰ به جبهه رفت و من هم اصرار به رفتن داشتم ولی با مخالفت مسئولان بسیج روبهرو بودم ولی بالاخره با کلی واسطه و پارت بازی قبول کردند تا به جبهه بروم.
این یادگار هشت سال دفاع مقدس در نهایت در رمضان سال ۱۳۶۱ روانه جبهه میشود ولی این اعزام با یک شریط همراه بود و آن هم به شرط اینکه ابتدا آموزش نظامی لازم را ببینند.
او ادامه میدهد: یک روز پیامی از بسیج در تلویزیون خوانده شد که در ان از همه افرادی که قرار بود به جبهه اعزام شود چه به عنوان رزمنده و چه به عنوان آموزشی در جلوی سازمان تبلیغات اسلامی حاضر شوند و من هم شاد و خرامان به آن محل رفتم.
به اینجای حرفهایش که میرسد لبخندی زده و میگوید: واقعیتش دلم میخواست به هر نحوی شده به جبهه بروم و وقتی آنجا اعلام شد که هر کسی دلش میخواهد به عنوان امدادگر به جبهه برود دستش را بلند کند، بلافاصله از وقت استفاده کرده و دستم را بالا گرفتم زیرا ترس این را داشتم که مبادا اجازه ندهند که بروم.
او اضافه میکند: به آن مدرسه شهید صدوقی محل اسکان رسیدم ولی من رزمنده نبودم و امدادگر بودم؛ دوست داشتم تا به خط مقدم بروم اما همین که در نهایت پایم به اینجا رسیده بود هم جای شکر داشت.
همانطور که خودش تعریف میکرد، چند ساعت بعد امدادگران را از مدرسه خارج و به جای دیگر حرکت دادند. در خیابانی در اهواز پیاده میرفتیم که فردی با موتور نزد مسئول ما آمد تا از بین امدادگران افرادی که آموزش دیدهاند را انتخاب کنند تا سازمان گردان را تکمیل کنند. از این رو آقای وکیلزاده هم فرصت را غنیمت شمرده و میگوید که من هم آموزش نظامی دیدهام.
به خاطر رفتن به خط مقدم جبهه، الکی گفتم دوره امدادگری دیدهام
او ادامه میدهد: آن فرمانده از من پرسید که کجا دوره دیدهای و من الکی گفتم که در ارتش دوره دیدهام؛ او دوباره از من پرسید که چه دورهای دیده ای و من با قاطعیت پاسخ دادم که دوره امدادگری! (این اطلاعات را از بر و بچههای مسجد محلهمان بخصوص برادر رحیم صارمی شنیده بودم).
آقای وکیلزاده بالاخره با دو عنوان امدادگر و اسیر بیار وارد یک دسته میشود و برای ساماندهی در تیپ عاشورا به مدرسه شهید براتی اهواز اعزام میشود.
او میگوید: اسلحه را دستم دادند ولی من حتی بلد نبودم که چگونه خشاب را در اسلحه جاگذاری کنم. به دست نفر جلویی و عقبی نگاه کردم و خشاب را یک جورایی داخل اسلحه کردم و توانستم از آن صف تایید بگذرم.
آقای وکیلزاده به آرزوی خود رسید و بالاخره به خط مقدم اعزام شد؛ او حتی حضور خود در جبهه آن هم در سنی جوانی را یک نعمتی میداند که منجر شده است تا شالوده وجودی اش با این تجارب ساخته شود.
من ۱۶ ساله درس زندگی از جبهه یاد گرفتم
او میگوید: یادش بخیر، فرمانده دستهمان آقای حمید خدامی بود، او همیشه عصرها در یک بلندی مینشست و چایی در دست به ما میگفت که هر کسی حرفی در دل نسبت به همدیگر دارد بگوید ولی غیبت نکنید و این درس بزرگی برای من ۱۶ ساله بود که از غیبت دوری کنم.
آقای وکیل زاده ادامه میدهد: ما در فرماندهان بزرگ نام خود دیدیم که زودتر از بقیه در سلام دادن اقدام میکنند و چیزی به نام فرمانده و سرباز و غیره بین شان نبود.
این یادگار هشت سال دفاع مقدس از حمید بهنیا، یاد میکند که عملیات مسلم بن عقیل را فرماندهی کرده بود؛ او در خصوص این عملیات میگوید: موضوع ماه تابان در عملیات مسلم بن عقیل جزو خاطرههایی است که اکثر رزمندگان از آن یاد میکنند زیرا در این عملیات ما به عینه معجزه خدا را دیدیم، زیرا تابش ماه به قدری بود که ما بعثیها را میدیدم و آنها ما را. ولی در محل های گذری که رزمندههای با باید از آن مسیر رد میشدند، خداوند یک ابر جلوی ماه قرار میداد و رزمندگان بدون هیچ خطری و دید از آنجا رد میشدند.
وقتی آقا مهدی باکری را نشناختیم و چپ چپ نگاهش میکردیم
به اینجای حرفهایش که میرسد، خندهای میان بغض غمگین خود که از مرور خاطرات نشات میگیرد، میکند؛ میپرسم خاطره خنده داری به ذهنتان رسیده است؟ سرش را به علامت مثبت تکان داده و میگوید: با شهید محمدرضا اسماعیلزاده یک نگاتیو خریده و داخل دوربین کردیم و از منطقه عکس میگرفتیم، پس از اتمام عملیات رمضان روزی فرمانده سپاه منطقه ۵ برای سخنرانی صبحگاهی به تیپ عاشورا آمد، من بعد از سخنرانی نزد او رفتم و ازش خواستم تا عکسی با هم بگیریم، یک پیکان کمی جلوتر از ما هم نگه داشته بود و یک نفر از سمت راننده از آن پیاده می شد و در همین حین فرمانده وقت منطقه ۵ به ما گفت که اجازه میدهید آقا مهدی هم به ما ملحق شود؟ ما هم از روی بی میلی شانه ای انداختیم و گفتیم عیبی ندارد راننده اش هم بیاد. فرمانده سپاه منطقه خلاصه از آن فرد خواستند در عکس باشد و او هم به شوخی گفت که من در هر عکسی باشم آن عکس میسوزد؛ یادم است من در دلم ناراحت شده و در دلم گفتم هم راننده هست و هم برای فرمانده جهت عکس گرفتن ناز هم میکند. خلاصه آن برادر هم آمد همگی دو عکس دسته جمعی گرفتیم.
او ادامه میدهد: کل فیلم عکاسی را در اهواز برای ظهور دادیم و بعد از دو هفته عکسها به دستمان رسید و وقتی عکس ها را دوستان قدیمی مان دیدند با چشمانی باز و تعجب زده به ما گفتند که شما از کجا آقا مهدی را پیدا کردید و با او عکس گرفتید؟ من هم با تعجب گفتم: وا! آقا مهدی دیگه کیه؟ عکس را نشانم دادند و من هم با پوزخندی گفتم: آهان این؟ این که راننده فلان فرمانده است. دوستان خندیدند و گفتند این فرمانده تیپ آقا مهدی باکری هست که با فهمیدن قضیه خیلی خوشحال شدیم.
آقای وکیلزاده ادامه خاطره خود را اینگونه تکمیل میکند: اگر دفاع مقدس، مقدس است ناشی از رفتار مخلصانه مسوولان و فرماندهان و رزمندگان بود. آقای مهدی فرمانده تیپ بود ولی نه لباس آنچنانی بر تن داشت و نه اسکورتی چیزی همراه داشت.
این یادگار هشت سال دفاع مقدس به خاطره دیگری هم اشاره میکند: دشمن پاتک زده بود و دیگر خسته بودیم، من و یک روحانی به نام قربانعلی اسماعیلی در دامنه یک تپه کوچ نشسته بودیم، من زانوی خود را خم کرده بود و آن روحانی هم پای خود را دراز کرده بود، یک لحظه من پاهای خود را صاف کردم و او هم همان لحظه زانوی خود را خم کرد که در همان لحظه تیر از بغل پای من رد شد و به پای ان روحانی اصابت کرد.
“او میگوید: در عملیات مسلم بن عقیل بودیم که یکی از نوجوانهای عملیات از ناحیه کمی بالاتر از زانو تیر خورد ولی از روی حیا به امدادگران اجازه نمیداد تا زخم اش را ببندد”.
سلام از راست شهیدعلی پاشایی و اسماعیل وکیل زاده و شهید حسن زکی
می دانی جای غم انگیز جبهه کجاست؟
آقای وکیل زاده دیگر حریف بغض فروخورده خود نمیشود، با همان صدای گرفته، میگوید: میدانی جای غم انگیز جبهه کجا بود؟ دقیقا آنجایی که بعد از عملیات به محل اسکان برمیگردی که تا همین دیشب همه دوستهایت آنجا بودند ولی امروز بیشترشان نیست.
او از شهادت محمدرضا اسماعیل زاده شاطری یکی از صمیمیترین رفقایش و از بچه محلهای قدیمی خود هم تعریف میکند: پای من مجروح شده بود و شب اذیتم کرد و صبح زود به اصرار اسماعیلزاده به اورژانس مادر رفتیم و از آنجا من را به ایلام انتقال دادند و باعث شد تا با اسماعیل زاده خداحافظی کنم و او به منطقه برگردد؛ یک روز پس از ان جنگندههای عراقی با نامردی هر چه تمام آن محل را موشک باران کرده بودند و اکثر بچههای گردان شهیدمدنی و گردان سلمان به شهادت رسیدند؛ وقتی خبر را در بیمارستان شنیدم بلافاصله با دوستان مجروحم احدبختیاری و… به مقر گردان رفتم. همه جای منطقه بوی گوشت سوخته بود. بعثی ها با نامردی هر چه تمام بیشتر رفقایم در گردان شهید مدنی و سلمان را سوزانده بود.
آقای وکیلزاده ادامه میدهد: در معراج شهدا وقتی پدر محمدرضا اسماعیلزاده من را دید، گفت که اسماعیل، تو و محمدرضا با هم رفته بودید! پس محمدرضا کجاست؟
از ۱۶ سالگی تا ۲۲ سالگی در جبهه
به قول خودش دیگر طعم جبهه را چشیده بود و طاقت دوری از آنجا را نداشت. او در عملیاتهایی از قبیل والفجر مقدماتی، والفجر۱، والفجر۲، والفجر۴، خیبر، بدر، قادر. کربلای ۴، کربلای۵ و سایر عملیات های دیگر حضور داشته است.
در طول ۷۲ ماه حضورش در جبهه، یادگارهای زیادی از دفاع مقدس در وجودش مانده است؛ نمونهاش سمت چپ گردن اش که وقتی سر میچرخاند جلوه گری میکند.
همان طور که خودش تعریف میکند در عملیات های مسلم بن عقیل، والفجر۱، والفجر۴، خیبر، بدر، کربلای ۵ مجروح شده است. او معتقد است که نوجوان به جبهه رفتم و یک جوان با کوله باری از تجربه برگشتم.
او از عملیات بدر و لحظه شهادت فرمانده لشکر خوبان هم میگوید: عملیات بدر یکی از عملیاتهای سختی بود که آقا مهدی برای سخنرانی آمد و از بچهها خواست که اگر توان ندارید از گروه خارج شود ولی هیچ کسی خارج نشد. آقا مهدی بچهها را در عملیات بدر و عبور از دجله هدایت میکرد و از ما میخواست تا سبحان الله بگوییم.
آقای وکیل زاده ادامه میدهد: با بلمها از بین نیزارها عبور میکردیم، اذان مغرب شد و یکی از رزمندهها به نام مجید نهالی پوتین های خود را داخل بلم باز کرد و دیدم در حال وضو گرفتن است، گفتیم که مجید تیمم کن ولی او گفت که میخواهم نماز آخرم را با وضو بخوانم و همین کار را هم کرد؛ ایستاده نماز خواند و سپس احمد علیپور شهیر همین کار را تکرار کرد؛ هر دوی این عزیزان در آن عملیات به شهادت رسیدند.
او میگوید: وقتی خبر شهادت آقا مهدی باکری را شنیدم، دنیا روی سرم آواره شد. ما فرماندهان بزرگ زیادی را از دست دادیم.
آقای وکیل زاده تازه ۱۷ ساله شده بود و هشت سال دفاع مقدس هم در سالهای ۱۳۶۳ خود قرار گرفته بود. او از این روزها میگوید: نماز صبح بود و خیلی خسته بودم، سه بار در بین نماز صبح در زیر آتش خوابم برد. با صدای توپ و خمپاره بیدار میشدم. برادر جعفر داروئیان به طرف من آمد و از من خواست تا با تفنگم یک بعثی درشت اندام را که از کمین به طرف ما حرکت میکرد را بزنم، یک لحظه به قد دو متری آن فرد نگاه کردم و بعد به هیکل ۴۵ کیلوگرمی خودم را مورد آنالیز قرار دادم ولی هر چه در توان داشتم را گذاشته و به سمت او شلیک کردم ولی خب طبیعی است که خواب آلود بودم و نتوانستم کاری از پیش ببرم و هدف را بزنم . آقا جعفر تفنگ را از من گرفت و آن بعثی را ناک اوت کرد.
حضور خانوادگی طایفه وکیلزاده در جبهه
از او در مورد خانوادهاش هم میپرسم، او میگوید: ما پنج برادر و سه برادرزاده و مرحوم پدرم و همگی در جبهه بودیم، برای مثال در عملیات خیبر ۴ برادر به همراه پدرمان در عملیات بودیم.
آقای وکیل زاده ادامه میدهد: وقتی همگی در جبهه بودیم، مادرم دچار کسالت میشود و همسایه او را به دکتر میبرد. دکتر از مادرم میپرسد که حاج خانم چرا اینجوری شدی؟فشار عصبی بهت وارد شده است؟ مادرم هم گفته است که ۴ پسرم به اضافه همسرم در جبهه هستند و دکتر هم با خنده گفته است خب تو هم میرفتی تنهایشان نمیگذاشتی.
وقتی داداش و برادرزاده اش شهید میشوند
از خانواده آقای وکیل زاده یک برادرش به نام ابراهیم و برادرزادهاش به نام حسن به درجه شهادت رسیدهاند. او در این باره میگوید: من و حسن با هم خیلی شوخی میکردیم و با هم سر شهادت کل میانداختیم. وقتی خبر شهادت حسن، برادرزادهام را به خانوادهام دادند، زن داداشم وقتی من را دید با بغض گفت که دیدی حسن برنده شد.
از خط مقدم دفاع مقدس تا لبنان
او از روز قبولی قطعنامه بین ایران و عراق هم میگوید: من ۴ ماهی بود که به لبنان و سوریه رفته بودم ظهر ۲۷تیر۱۳۶۷یکی با ما تماس گرفت و پرسید که آیا خبر دارید که قطعنامه قبول شده است؟ گفتیم نه بابا اصلا امکان ندارد ولی شب به سختی رادیو ایران را گرفتیم که به صورت رسمی اعلام کردند که جمهوری اسلامی قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد؛ انگار آب سردی روی سر همه ما ریختند. البته ما مطیع امام بودیم و هرچه را ایشان مصلحت میدانستند چشم میگفتیم.
بنیاد شهدای انفرادی آذربایجان
آقای وکیلزاده که به بنیاد شهید سیار معروف است و به خانه بیشتر شهدای استان رفته است، در این خصوص میگوید: من این کار را از فرماندهان خود یاد گرفتم. زیرا هر دفعه که برای مرخصی می آمدیم، به اتفاق فرماندهان خود به زیارت خانواده شهدا میرفتیم و سپس بعد از اتمام جنگ نیز این کار را ادامه دادم و به اتفاق جنگ دیدهها و ندیدهها میرویم. این دیدارها را به صورت مکتوب نوشتم تا این خاطرات برای نسلهای جدید هم بماند.
سختی فوت مادرم را با دیدار مادران شهدا تحمل کردم
او میگوید: من به مادر خدا بیامرزم وابستگی شدید داشتم و حتی ضربان قلب من با مادرم تنظیم بود، وقتی او فوت شد دنیا روی سرم خراب شد و بی تاب بودم و این بی تابی را با دیدار خانواده شهدا تسکین میدادم.
۱۱ کتاب درباره دفاع مقدس
در هفته دفاع مقدس امسال ۱۴۰۱ یازدهمین کتابم با نام لحظه ی قرار که گزیده ای از دیدار با ۹۷ خانواده شهدا رونمایی شد. البته قبل از این کتاب هم، کتابهای دیگری نیز از دیدار با خانواده شهدا با عنوان به وقت زیارت در سه جلد از خاطرات خانواده شهدا چاپ شده است.
“آقای وکیل زاده کتاب های دیگری نیز با عنوان حنجره های زخمی (معرفی۶۵ مداح شهید لشکر عاشورا)، کلام عاشورا (سخنرانی و مصاحبه های آقا مهدی باکری)، پرستوهای غریب(معرفی ۴۶شهید مسجد غریبلر)، مجموعه کتاب خاطرات روحانیون رزمنده به نام علمداران عاشورایی در سه جلد و کتاب آزادمردان عاشورایی در خصوص شهدای دانشگاه آزاد تبریز به چاپ رسانده است”.
نسل جدید سلبریتیها را بیشتر از شهدا میشناسند
او میگوید: شهدا سرمایه ملی است و اگر به محله و شهر و نسل فعلی به خوبی معرفی کنیم و فیلمهای خوبی در این مورد ساخته شود، قطعا دیگر جوانان طرفدار فوتبالیست و سلبریتی نمیشوند؛ چرا باید الگوی جوان ما یک سلبریتی باشد؟ ولی از قهرمان محله و شهر خود خبر نداشته باشد؟
آقای وکیل زاده ادامه میدهد: شهید علی پاشایی یکی از دوستان صمیمی من بود و حتی بغل من به شهادت رسید؛ روزی به گلزار شهدا رفتم و متوجه یک نوجوان ۱۵ ساله شدم که سر قبر رفیقم بود، کمی از دور نگاهش کردم ولی تحمل نکرده و جلوتر رفتم و از آن نوجوان پرسیدم که با این شهید نسبتی داری؟ او گفت که بله دوست هستیم، خندیدم و گفتم آخر پسر جان شاید سالی که علی آقا شهید شده تو حتی به دنیا هم نیامده بودی! او گفت که یکی از این شهید خاطره ای به من تعریف کرد و من عاشقش شدم و الان رفیق شدیم. باور میکنید در دلم غوغا شد که یک بچه دهه هشتادی چطور میتواند این سیم را اتصال دهد و من جنگ دیده و حضور یافته هنوز به آن اتصال نرسیدم؟
رکوردر روی سه ساعت ضبط است، نگاهی به دور و اطراف میکنم، خیلیها انگار دلشان تنگ شده است و از زمان وام گرفته و خود را پیش رفقای قدیمی خود رسانده اند. آقای وکیل زاده گاهی با برخیها سلام علیک میکند و گاهی هم برای اینکه رفیقش را نشانمان بدهد از جای خود بلند شده و سر مزار آن رفیقاش میرود.
تخت سنتی که روی آن نشسته ایم پر از کیک و چایی و شکلات و شله زرد نذری است که در حین مصاحبه نصیبمان شده است؛ آقای وکیل زاده یک قاشق از شله زرد را در دهان گذاشته و میگوید: سرتان را به درد نیارم، خلاصه کنم، این ۱۶، ۱۷، ۱۸ و اصلا ۲۰ ساله هایی که در این گلزار شهدا میبینید عین آب دلچسبی هستند برای دلهای تشنه، فقط کاش تشنگی خود را با این آب برطرف کنیم و سمت نوشابه و چیزهای مضر نرویم که رفع تشنگی شان موقتی است.
انتهای پیام/۶۰۰۲۷/ی
Sunday, 24 November , 2024